خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

22 بهمن ماه 1393 ـ 11 ماه فوريه 2014  

قدر شناسی مسعود رجوی یا..؟

قسمت سوم                                پيوند به قسمت اول و دوم
کریم قصیم

         

خوب به خاطر دارم دههء اول عضویّت و حضور فردی در شورای ملی مقاومت، یعنی 1364 تا 1372، رابطهء مالی با شورا / مجاهدین در کار نبود، جز یک مورد که آن هم در پی اصرار زیاده از حدّ مسعود رجوی (در سال 68) از وی خواهش کردم برای حلّ مسئله ای که عاجل بود امداد رساند. مسئله قرضی بود به دوستی که می خواست از ایران خارج شود و نیاز مالی عاجل داشت. آن پول بلافاصله با مسافر روانه شد و کارش راه افتاد.

آقای رجوی در آن سال ها پیوسته گله و شکایت داشت که چرا تأمین مخارج را به او و دستگاه اش محول نمی کنم. در هر دیدار و خلوت گفت وگوی دو نفره، خرده می گرفت... و گاه با عباراتی نیشدار تکرار می کرد: "تو چرا این قدر در مسئلهء مالی حساسیّت نشان می دهی؟... تو مگر معتقد نیستی «از هر کس به اندازهء توان اش و به هرکس به اندازهء نیازش»... تو دیگر چرا این قدرخود را جمع می کنی؟ مگراعتماد نداری؟ و..."

***

 و من آن زمان یک دنیا به مسعود رجوی و سازمان مجاهدین خلق اعتماد داشتم. ولی به لحاظ مالی نیازی نبود. پزشک متخصص بودم (علاوه بر جرّاحی عمومی از آلمان، در ایران هم جرّاحی کودکان دیده، بعلاوهء تجارب کاری در اورولوژی و...) وقتی پس از 6 سال دوباره به آلمان آمدم ( اواخربهار 63) و جلسات سیاسی گروه خودمان را پشت سر گذاشتم، خیلی زود شغل خوب و پردرآمدی در بیمارستانی حومهء شهرکلن گیر آوردم و مشغول شدم.  مدتی بعد همسر و فرزندم هم به من پیوستند. من و مینو متعلق به نسل جوان دورانی بودیم که  در فضای جهانی رمانتیسم انقلابی معروف چه گوارا و ساده زیستی مبارزان ویتنامی نفس کشیده بود. اشتیاق به علم و دانش و تئوری ها وجنبه های فرهنگی حیات  آری، ولی به اقتضای روح زمانه و اخلاقیاتی که گفتم، از لحاظ مادّی بیشتر دهنده و ساده زیست و کم توقع بودیم.

باری، گمانم اواخر پائیز 1364 بود که، در خانه ای بغل بیمارستان محل کارم، آقای ابریشمچی از طرف مسعود رجوی به دیدارمان آمد. پیشتر هم دوست مان هزارخانی آمده بود... و هرکدام به سبک و سیاق خودش توجه می داد که "مقاومت نیازمند همکاری بیشترست". معنایش این بود که  کار و بار پزشکی را ول کن و بیا فرانسه و تمام وقت مشغول امورات «مقاومت» شو: " آخر چیزی تا سرنگونی باقی نمانده..." و . . .

راست اش من، بر خلاف هزارخانی، کار و حرفهء پزشکی را دوست می داشتم. البته بر اهمیّت حضور در میدان «مقاومت در مقابل خمینی» هم واقف بودم و در حدّ امکان، با دستی در آتش، بی وقفه در مسائل مربوطه نظر داشتم، زیاد می خواندم و تحلیل کنان با دوستان و رفقا می گفتم و می نوشتم. بعلاوه، بنا بر تجربهء طولانی، مایل بودم کنش سیاسی و کار پزشکی را حتی المقدور تلفیق دهم. مسئله ای به نام نردبان ترقی شغلی (کاریر) برایم مطرح نبود. بیشتر دل در هوای پیکار آزادی داشتم، ولی می دانستم «سرنگونی شش ماهه» و این ادعاها جدّی نیست. به مجاهدین هم می گفتم بار را برای چشم انداز طولانی ببندند. همین طور هم شد، منتهی به واسطهء سلسله ای از شکست های بررسی نشده و درس نگرفته!

به واسطهء تجارب پیشین و سواد تاریخی - تئوریکی که داشتم، معتقد بودم فالانژیسم ریشه دار حاکم سخت جانی نشان خواهد داد (آن زمان ولایت فقیه و جریان حاکم را با فالانژیسم مسیحی و نیروهای فالانژ فرانکو مقایسه می کردم که در جنگ های داخلی اسپانیای سال های 36-39 بر آزادیخواهان غلبه کرده بودند) ولی خوب، برای کار و کوشش و جایگاه مجاهدین و شورا، و برای توان سیاسی آن دوران مسعود رجوی، ارج و احترام قائل بودم. می خواستم صمیمانه هرچه از دستم بر می آمد به او و شورا کمک کنم. تحت تأثیر رویدادهای 6 سالهء نخست پس از انقلاب بهمن، به خصوص مصاحبه های مفصل رجوی (گمانم سال 59) و سپس طرح و تأسیس شورای ملی مقاومت در پی وقایع سی خرداد 60، بعلاوه توفیق اولیهء آن، شورا را خیلی جدّی مرد میدان می شمردم. در این رابطه ها نیز مرتب می گفتم و می نوشتم. نظرم این بود که برغم دشواری های گوناگون باید استقامت پیشه کرد، اتحاد را نگهداشت و کمک کرد مشکلات کاهش یابند و مقاومت و امر سرنگونی پیش رود. ضمناً فراموش نشود از تفرقه و سکتاریسم مزمن جریان های گوناگون «چپ مستقل» و عواقب منفی و شکست آمیز پراکندگی خاطرات تلخ و طولانی داشتم...  بنابراین، گرایش فکری و عاطفی ام به سمت اتحاد و حمایت از شورای ملی مقاومت و مجاهدین بود. به خصوص که فکر می کردم اگر اسلام به رفورماسیون فکری و فرهنگی نیاز دارد، مجاهدین نیروی اصلی این رفورماسیون خواهند بود (اشتباه نشود، این فکر آن زمانم بود. رفرماسیون اسلام شیعی باید وسیعاً از بطن جامعه ایران و... برخیزد و در شاخه های فکری متنوع به بارنشیند؛ که جوانه ها و ساقه هایش دیده می شود).

آن زمان به خبط و خطاهای بزرگ و کوچک مسعود رجوی و کلاً سیاست های قابل انتقاد سازمان مجاهدین کم توجه می کردم. بر راهکارهای نادرست و اشتباهات آشکار آنها علناً انگشت نمی گذاشتم. مثلاً خضوع و خشوع اولیهء رجوی نسبت به خمینی را اصلاً نمی پسندیدم و درست نمی دانستم ولی غمض عین کرده گاه حتی به عنوان تاکتیکی که گویا فرصت تنفس بیشتر به سازمان می دهد از آن سخن می گفتم (متأسفانه). حتی در نقد مسائل بسیار مهمی چون درجهء سنجش امور تشکیلاتی و تدارکاتی پیش از اعلام «مقاومت مسلحانه» و نیز کاربرد تاکتیک های صرفاً "بلانکسیتی ِ" جنگ مسلحانه و... پا پس می کشیدم مبادا خسرانی متوجه موقعیت شان شود. خلاصه، در نقد و بررسی سازمان و ارزیابی سیاست هایش بیشتر به جنبه های مثبت و نیمه پر لیوان توجه می دادم. از این بابت ها، «اعتماد عظیم» ثروت بی کرانی بود که دو دستی تقدیم رجوی شده بود و او دهه ها بی مهابا از آن خرج کرد. به قول خودش، چون «خون می داد» خودش را محق می شمرد! ولی مگر افزایش شمار «شهید» برایش حقانیّت می آورد؟ در واقع امر، این مواضع و معیارهای کلاسیک عقاید و گفتمان توضیحی رجوی برایم پذیرفتنی نبود. قبلاً دربارهء «دیالکتیک حماسه و فاجعه» نوشته بودم. تازه خمینی صدها برابر بیشتر «شهید» می داد؛ دست کم از منظر جامعه ای که گرفتار جنگ با عراق بود!  در هر حال، روی اختلاف دیدگاه ها و  نظرات متفاوت، به قول معروف، سگک نمی نشستم. بیشتر به همبستگی و امدادرسانی فرا می خواندم. اصلاً و ابداً از وجود پرده ها و آن چه رجوی در پشت پرده های محلهء "اُور" و دیگر جاها انجام می داد کوچک ترین خبری نداشتم. علی زرکش در "اور"؟ خروج جمیع نیروهای رزمنده از ایران؟ خلع رهبری جمعی مجاهدین و کوبیدن میخ رهبری امام گونه؟ لغزخواندن پشت سر شورائی ها؟ رویه های سرکوبگرانهء درون سازمانی؟ و... نه از این وقایع اتفاقیه خبر داشتم و نه سایهء این قبیل رویدادهای مخرّب را بر حوزه های شورایی می دیدم. شاید هم پردهءسنگین اعتماد چشمم را بر پرده های ریا بسته بود.       

باری، اعتمادی  که داشتم همراه بود با شور و هیجان حمایت و همدلی با مبارزان مسلح ایستاده در میدان، یا دست کم آنچه از این مقوله راست می انگاشتم. به نظرم، در آن جوّ ملتهب نیمهء نخست دهه 60، "مقاومت" بیشتر حال و هوائی حماسی یافته بود و...- چرا نگویم که - توجه بیش از اندازه به این جنبه، اغلب  دل عقل و شعور سنجش انتقادی را می ربود!

و مسعود رجوی رهبر چنین مقاومتی بود. آن زمان فرار او از ایران هم به صورتی حماسی اندیشیده می شد و عملیاتی به موقع و اعتماد آفرین به حساب می آمد. . .

***

به محض این که به صورت فردی عضو  شورای ملی مقاومت شدم، بنا به الزامات همکاری بیشتر با شورا، قاطعانه وضعیت حرفهء پزشکی ام را عوض کردم. بلافاصله از کار تمام وقت بیمارستان دست کشیدم و محل اقامت خودمان را به نزدیکترین شهر آلمان تا پاریس، اورسوراوآز - پایتخت شورا، تغییر دادیم. لازمهء منطقی همکاری بیشتر با شورا، آزاد کردن وقت، یعنی پائین کشیدن انتظارات مادی زندگی خانوادگی مان بود. در این مورد همیشه سپاسگزار همسرم بوده و هستم که فراز و نشیب های مادّی را با بزرگواری و علوّ طبع تحمل کرده یا ( مثل دورهء اخیر) با کار و کوشش مضاعف کم و کسری ها را رفع نموده است.

باری، با اشتیاق بیشتر در نشست های گوناگون شورا شرکت کردم، همکاری ام را با رادیوی مجاهدین و ماهنامهء « شورا» افزایش دادم. علاوه بر این، تا می توانستم برای مطالعه و دانش آموختن در پهنهء نوین سیاست مدرن در آلمان- یعنی محیط زیست و مسائل آن - همت گماشتم. رفته رفته به فراگیری و آموزش طب آلترناتیو هم مشغول شدم. این رشته را مرتب و با انگیزهء قوی پیگیری و دوره های مهمی را آموختم و آموزش عملی دیدم. همین جا اشاره کنم که محتاجان و بیماران مجاهدین (در همهء سطوح تشکیلاتی) از این باب بیش از دو دهه و نیم بهره بردند و سرویس های فراوان گرفتند که بعضاً مدارک اش موجود است و روزی اگر لازم بود برایشان فهرست خواهد شد! حال که صحبت اش شد، باید اضافه کنم که بسیار شاهد و ناظر بوده ام چگونه مجاهدین و شورائی ها از دانش حقوقی - تخصصی آقای روحانی بهره می گرفتند، حتی جهت حل و فصل مشکلات ارث و میراث شان درایران!.. بگذریم.

 این دوره تا شکست بزرگ سازمان نظامی مجاهدین، یعنی تا آتش بس در جنگ و « فروغ جاویدان»، 4 سال به درازا کشید.

در آن سال ها هر وقت به قرارگاه های مجاهدین در عراق می رفتیم و فرصت دیدار خصوصی با مسعود رجوی دست می داد وی اصرار خود را در مورد تأمین مالی و همکاری بیشتر تکرار می کرد. ولی، من ضمن سپاسگزاری، با ملایمت ازپذیرش پیشنهادش تن می زدم و عذرمی خواستم.

بعد از«فروغ»، یعنی از پائیز 67 که فعالیت شورائی و کوشش های سیاسی مجاهدین افت آشکاری یافت، بخصوص پس از «دوش آب سرد» مرگ خمینی و پوچ درآمدن قرعهء فال «تابلوهای سرنگونی» و «صلح طناب دار رژیم» (رجوی)، بار دیگر تلاش کردم فتیلهء کار جرّاحی/ بیمارستانی را بالا بکشم. در آن زمان نیازهای مالی خانوادگی بالا رفته بود و راستش روحاً نیز به کار و تلاش عملی نیاز داشتم...

***

زمانی که «بادهای تند تاریخ» وزیدن گرفتند و دیوار برلین فروریخت، در اثر کوچ اطباء آلمان شرقی، آن طرف کمبود پزشک پیدا کرد. غرب هم پروژهء بزرگی گذاشت جهت جبران کم و کسری ها. خودم را معرفی کردم و شغل تمام وقت جرّاحی در بیمارستانی در ایالت براندنبورگ گرفتم و شدم Pendler (هر هفته میان محل کار و سکونت خانواده سفرمی کردم). در این دوره، رابطه با شورا و مجاهدین بیشتر نوشتاری و تلفنی تنظیم می شد و کمتر حضوری. برای شرکت گاهگاه در نشست ها هم مرخصی می گرفتم. باید به تکرار خاطر نشان کنم که شکست فروغ و توخالی درآمدن تابلوهای سرنگونی - که رجوی صدها بار روی آنها مانور داده بود - واقعاً تآثیر بدی داشت؛ و نه تنها فقط روی من. بخصوص که هیچ بحث و ارزیابی قابل اعتنائی از شکست های فوق ارائه نمی شد. حتی آن شکست عظیم به مثابه ناکامی نظامی هم پذیرفته نشد. اصلاً تعاطی فکری و تبادل نظر در آن دوره هیچ جاذبه ای برای مجاهدین نداشت! و یادم نمی آید اخباری موثق از رویدادهای درون شان همزمان به بیرون درز کرده باشد.

***

در فاصلهء چند ماه پس از شکست «فروغ»، مراجعهء دستگاه رجوی و طرح تقاضای همکاری بیشتر، یعنی  اصرار سابق، بارها عنوان می شد. سرانجام در دیماه 67 (اواخردسامبر 1988) اتفاق تازه ای افتاد که مهم است رویش کمی مکث کنیم:

 نشستی طولانی تا سه بعد از نیمه شب 28 دسامبر در "اورسوراوآز" تازه پایان یافته بود که آقای سیدالمحدثین (بهنام) جلو آمد و همراه سلام و علیک متنی را به دست این جانب داد و گفت این پیام مسعود برای شماست! ـ همان سندی که اعتبارش توسط «اطلاعیه کمیسیون ضد تروریسم» ترور شد!

 

ابتدا نگاهی بیاندازیم به پیام تلفنی دیماه 1367 (28 دسامبر88) مسعود رجوی برای این

جانب:

"(برای) قصیم- تلفنی (از) مسعود.

بعد از سلام، در شرایطی که جنبش انقلابی و میهنی و حتی همهء شهدای آن چشم براهند؛ ای برادر عزیزم نمی دانم که به چه کار اشتغال داری؟ زیرا در مرحله ای هستیم که بیش از پیش باید قلم از نیام برکشید. آنهائی که در فروغ جاویدان و تنگهء چهارزبر خون شان بر زمین ریخت در انتظارند که پیام تفنگ هایشان از قلم شما بیرون بیاید. آخر دور آخر مصاف انقلاب و ضد انقلاب است. فقط امیدوارم که در یک چنین ایامی عمدهء هم و غم شما صرف کار و تلاش معاش نشود چون که می دانم از این بابت ها فوق العاده حساس هستی.[1] غافل از این که همین جنبش صدها و هزاران برابر بیش از جزئی هزینه ای (که) شما هر روز خرج می کند و بسا مهمتر از این آتش فشان خونی است که از پیکرمان روان بوده است. یعنی می خواهم بگویم با توجه به هنر مردمی و میهنی نویسندگی و سخنرانیت، که یکی از مهمترین نیازهای خلق در این دوره است، می ترسم فردا همین خلق و همین تاریخ از شما بپرسند که چرا حتی یک دقیقه را صرف تلاش معاش کرده ای...[2] مگر این جنبش و همین شورا و مجاهدین چند تا نظیر ترا دارند.؟ حبیبی رفت، ابوذر رفت، خیلی های دیگر هم رفتند و مسئولیت تو سنگین تر شد.[3]

  این حرف ها را نه به عنوان یک شخصیّت مستقل عضو شورا بلکه به عنوان یک برادر و یک رفیق که در شورا هم نبود با جسم و جانش و تمام توانش در کنار رزمنده ها بود، در کنار شهدا و شکنجه شده ها بود[4] گفتم. یعنی می خواهم  موانع زندگی روزمره را هرچه باشد کنار زده و به ما احاله کنی و خودت بگوئی و بنویسی. به امید دیدار.

(اشاره پیامرسان:) مسعود شنیده بود با دوچرخه رفت و آمد می کنی".[5]

***

این پیام تلفنی، همان طور که می بینید به صورت کتبی در تاریخ 28 ام دسامبر 1988  (دیماه 1367) حوالی ساعت 3 صبح، پس از ختم جلسهء میاندوره ای شورا در "اور" توسط بهنام (سیدالمحدثین) به من داده شد. متن، دستخط گیرندهء پیامِ تلفنی رجوی، یعنی شخص بهنام، بود. متن تایپی را در زیر ملاحظه می کنید. نقطه های مکرر از پیام رسان و تآکیدها و شماره گذاری های متن جملگی از من اند. ظاهراً برای مجاهدین و دبیرخانهء شورا - و لابد برای این جانب هم - ارسال این پیام خیلی اهمیّت داشت. از آن به بعد مرتب بدان توجه می دادند و خلاصه طوری رفتارمی کردند که انگار اتفاق نادری افتاده و مسعود رجوی چک سفید امضاء کرده برای مخلص فرستاده است. مدام با یادآوری آن ما را خجالت می دادند. ولی با وجود تمام لطف و محبت های واقعی و کلامی که سپاسگزارشان بودم و البته من هم چه در آن سال ها، و چه بخصوص ظرف 20 و چند سال بعد،با انواع و اقسام خدمات سی ساله پزشکی و مشاورت های دیگر... همیشه سعی داشتم به نوعی از خجالت شان در بیایم. در هرحال، آن زمان به تقاضای کتبی تأمین کامل مالی رجوی - با پوزش خواهی - پاسخ منفی دادم.

 

            در آن لحظات از این همه اصرار و پافشاری او و البته پاسخ های منفی خودم واقعاً ناراحت و شرمنده شدم ولی، برغم حالت عاطفی، و

ضمن تشکر، پاسخ این جانب به پیام مسعود رجوی کماکان پرهیزکاری باقی ماند.

حال پرسش این است که چرا حالا دستگاهی به نام «کمیسیون امنیت و ضد تروریسم» شورا - که قطعاً کپی سند مزبور را در اختیاردارد - می آید با صدور اطلاعیهء کذائی مورخ 24 ژانویه 2015، و آن ادعاها و زشتکاری ها، چنین آشکار و جلوی چشم افکار عمومی به اعتبار و روح آن پیام «رهبری»  لجن می پاشد؟ آیا مسئول ناشریف «کمیسیون»، بصورتی دانسته، اعتبار سند مسئول شریف شورا را تروریزه کرده و آبروی آن سند نایاب را به گند کشیده است؟ با چه هدف و خواست سیاسی؟ انتقام کشی از استعفای من یا انتقام کشی از «رهبری عقیدتی» بابت آن «واقعه»ی فراموش نشدنی سی سال پیش بین خودشان و تخریب آشکار یک سر از رهبری دوسره؟ به همین علت به خوانندگان عرض می کنم نکند زیر نیم کاسهء «اطلاعیه» یک کاسهء سیاسی مهمی هم بوده است؟

من این عمل و فرضیهء بی اعتبار کردن آگاهانه و آشکار مسعود رجوی توسط مسئول «کمیسیون امنیت و ضد تروریسم» را در یادداشت های جاری ام مبنای نظر قرار نداده ام، اما هستند کسانی که شواهد زیادی دراین مسیر ذکر می کردند و می کنند و به تشابهات تاریخی، از جمله اختلافات فراکسیونی دوران اخر استالین و چین زمان مائو و... توجه می دهند! البته ، فنجان سازمان با فیل آن مثال ها قابل مقایسه نیست ولی به لحاظ موضوعی شواهدی وجود دارد که نمی شود فرضیهء مزبور را چکی مردود شمرد. قابل تآمل است.    

***

بقیهء ماجرا بر می گردد به سرفصل بعدی، یعنی آغاز پروژهء تأسیس کمیسیون ها و انتخاب مسئولان کمیسیون ها (همان ها که ابتدا می خواست وزارتخانه باشند و مخالفت کردیم!) و تعهد رسمی به عنوان مسئول کمیسیون محیط زیست شورا، یعنی پائیز 1993 به بعد.

من این شرح فشرده را نوشتم و خواننده را با عرض معذرت خسته کردم که بداند این جناب رهبری عقیدتی بوده که مدام سراغ من و ما را می گرفته و تقاضا می گذاشته نه برعکس.

--------------------------------------------------------------------------

[1] خواننده دقت کند که از همان 26 سال پیش و پیشتر، ادعای "دور آخر مصاف" و سرنگونی قریب الوقوع، مرتب عنوان می شده و این جا به عنوان اهرم فشار روحی روی این جانب به کار رفته. می خواست طعنه زند که جنگ آخرین است ولی تو از کمک دریغ می کنی و دنبال معاش خود و خانواده رفته ای و... الخ.

[2] اعمال فشار روحی توسط "خلق و تاریخ" / تعریف و دسته گل دادن، به مثابه اهرم تحبیب و جذب برای حرفه ای شدن. در این عبارت مسعود رجوی صریحاً تقاضا دارد که «حتی یک دقیقه» را نباید صرف کار معاش نمود... و خلاصه ما خواستار تآمین تمام و کمال مالی تو هستیم که فقط بگوئی و بنویسی!

[3] این احترامات فائقه حاوی دو نکتهء مهم بودند که، برخلاف معمول، این جا کتبی شده بود: یکی اصل استقلال فکری و مادی این جانب که می دانست برای من صاحب اهمیّت بوده، پس برای جذب و بکرسی نشاندن خواست اش به ضمانت آن هم اشاره می کند و، در ضمن، از یادآوری آن بهره می جوید... و نکتهء دیگر یادآوری همبستگی این جانب در دوران سخت در ایران که در بخش نخست نوشته بدان اشاره کرده ام. مسعود رجوی هنگام ارسال پیام کم و بیش درجریان کمک های پزشکی و غیرهء این جانب به رزمندگان صحنه بوده است.

[4] این جمله صریح و روشن است و نیازی به توضیح ندارد. شخص مسعود رجوی خواست "کنار زدن موانع روزمرهء زندگی (بخوان شغل و معاش خانواده و...) مثل این که پیشاپیش ضمانت نامهء مالی و چک سفید برای این جانب امضاء می کند و مسئولیّت و اعتبار کل مناسبات سپسین را امضاء می گذارد!

[5] ماجرای دوچرخه سوارشدن مرا هم مسعود رجوی به اهرم فشارتبدیل کرده بود و حتی در نشست بزرگ شورا در حضور جمع آن را مطرح و مرا مورد نکوهش هدف داری قرار داد. در حالی که من همان زمان اتومبیل داشتم و مشکل در داشتن و نداشتن آن نبود بلکه من، به لحاظ مراعات زیست محیطی، طرفدار دوچرخه به عنوان وسیله ایاب و ذهاب بوده ام.

 

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه