تأسيس: 14 مرداد 1392 | در نخستين کنگرهء سکولار های ايران | همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
آیا
انسان حیوانی سیاسی است
یا سیاست از انسان یک حیوان می سازد؟
حمید آقایی
* در وصف انقلابی که همه چیز را سیاسی و جامعه ایران را سیاست زده تر کرد
ارسطو انسان را یک حیوان سیاسی می دانست، اما آیا حقیقتا چنین است؟ و آیا سیاسی شدن
حیوانی بنام انسان از او یک موجود خوب ساخته است؟ شاید در کادر تعریفی که ارسطو از
مقوله سیاست داشت، که در ارتباط تنگاتنگ با همه امور حیاتی و بیولوژیک بشر بود و در
مفاهیمی مانند دمکراسیِ مستقیم جاری میشد بتوان همچنان گفت که انسان یک جانور سیاسی
است، اما آیا در تعریفی که امروزه از مقوله سیاست می شود نیز می توان انسان را
همچنان یک موجود سیاسی بحساب آورد؟ و آیا این سیاسی بودن از وی یک انسان بهتر ساخته
است؟
پاسخ به این سوال چندان مشکل بنظر نمی رسد، اگرچه ناخودآگاه از پاسخ به آن طفره
برویم. نگاه کوتاهی به رسانه های خبری و سیاسی داخل و خارج کشورمان بیندازیم و یک
آمارگیری ساده کنیم و بسنجیم که آیا چند درصد از اخبار و مقالات درج شده در آنها از
منزلگاه سیاست، با اهداف سیاسی و یا در راستای خدمت به یکی از جناحهای قدرت به رشته
تحریر در آمده اند؟ همین سنجش را در رابطه با سیاست های داخلی و جهانی سایر کشورها
نیز می توان انجام داد. که بنظر می رسد در هردو مورد سیاست نقش بسیار سنگین و قابل
توجهی در عرصه های داخلی، خارجی و در انتخاب دوست و دشمن پیدا کرده است.
تشخیص این موضوع که امروزه سیاست نقش بسیار محوری در زندگی ما ایرانیان دارد نیز
امر مشکلی بنظر نمی رسد. مهمترین و استراتژیک ترین برنامه جمهوری اسلامی، کسب
توانایی های هسته ای است، که با یک هدف دقیقا امنیتی و سیاسی تدوین و به اجرا
درآمده است. اگر این برنامه فاقد انگیزه های سیاسی بود و صرفا در جهت رشد توانایی
های علمی و یا بعنوان جایگزین انرژی های فسیلی به اجرا در می آمد، آن اندازه حیات و
ممات مردم ایران را تحت تاثیر خود قرار نمی داد و بقای این نظام را وابسته بخود نمی
کرد. در واقع این تصمیم سیاسی و استراتژیک، آن اندازه نقش محوری پیدا کرده که عملا
سایر برنامه های اقتصادی، اجتماعی، آموزشی و فرهنگی را تحت تاثیر خود قرارداده است
و حتی به تمام کشور و ملت دیکته می نماید که چگونه بیندیشند و زندگی کنند.
شرکت در انتخابات و رفتن پای صندوق رای بعنوان یکی از سمبل های آزادی سیاسی و حق
مشارکت مردم شناخته می شود. اما اگر خوب دقت کنیم، ما در واقع به سیاست ها و برنامه
های آینده کشورمان، برای مثال در زمینه نحوه آموزش فرزندانمان و نسل های بعدی و
اینکه چگونه زندگی کنند، رای داده ایم. بعبارت دیگر، ما تعیین نحوه زندگی نسلهای
بعد از خود، بویژه مقاطع حساس آن از جمله آموزش و پرورش، و مسئولیت برنامه ریزی و
تنظیم قوانین را به یک عده سیاست مدار واگذار کرده ایم. سیاستمدارانی که معمولا از
طریق نردبان های حزبی مراتب رشد و ترقی را طی کرده اند و منافع یک قشر و طبقه خاص
اجتماعی را نیز نمایندگی می کنند.
اما آیا واقعا، ما می خواهیم در چنین جهانی زندگی کنیم که سیاست و سیاست ورزی این
اندازه مهم شده اند، بطوری که سیاست همه چیزمان را مشخص و تعیین می کند و ما را وا
می دارد تصور کنیم که تنها راه کمک به کشورمان ورود به عرصه سیاست است؟ اما مگر نه
اینکه، ما شهروندان علاوه بر خواست برخورداری از حق دخالت دمکراتیک در امور کشورمان
در عین حال نیز می خواهیم که انسان خوبی نیز باقی بمانیم؟ و آیا این خواسته در
دوران کنونی از طریق سیاسی شدن و دخالت در امور سیاسی امکان پذیر است؟ در دورانی که
سیاست و سیاست ورزی فقط به معنای تلاش برای دخالت و یا مشارکت در قدرت سیاسی شناخته
و تعریف می شود؟
یکی از روشهای مرسوم در امور سیاسی، انتخاب میان دو راه حل و یا آلترناتیو نهایی از
میان دهها امکانات است که سرانجام در گزینش بین دو حزب و یا دو کاندید اصلی و نهایی
خلاصه می شود. انتخابی که معمولا صفت پراگماتیستی بخود می گیرد و معیار مهم در
گزینش نهایی میزان تاثیر بخشی و مفید بودن هریک از دو آلترناتیو می شود. دو
آلترناتیوی که بواسطه تبلیغات و نقش فعال رسانه های وابسته به هریک، بتدریج، علی
رغم اینکه این دو تنها آلترناتیو موجود نبودند و تفاوت های زیادی نیز با هم
نداشتند، بتدریج در دو قطب کاملا مخالف یکدیگر قرار می گیرند؛ که در یک شرایط ویژه
و از یک دیدگاه خاص انتخاب بین آندو انتخاب بین سیاه و سفید می شود و در شرایط و از
نظرگاهی دیگر انتخاب بین بد و بدتر می گردد.
در این میان اما، مردمی که یکی از دو آلترناتیو موجود را انتخاب کرده اند، تصور می
کنند که سیاستمدارانی که ظاهرا با رای آنها به قدرت رسیده اند، سرانجام از طرق
قانونی خواسته هایشان را جامعه عمل خواهند پوشاند. اما زمانی که فرایند واقعی سیاست
ورزی، نه آنطور که در میادین انتخاباتی خود را نشان میداد، بلکه در صحن مجالس،
کنگره ها و راهروهای دولت آغاز گردید، آنهایی نقش موثر و واقعی در تصمیم گیری ها
پیدا می کنند که از قدرت سیاسی – اقتصادی بمعنای واقعی آن برخوردار باشند و بتوانند
لابیگران خود را با سرمایه های هنگفت بسیج نمایند و افکار عمومی را از طریق رسانه
ها تحت کنترل خود درآورند.
امروزه آن اندازه دو وجه سفید و سیاه سیاست و انتخاب بین دو گزینه موجود (که گاه در
شکل خوب و بد و گاه بصورت بد و بدتر ظاهر میشود) امری معمول و نرمال شده که حتی
دیده می شود مردم عادی نیز تحت چنین فضا و نگرشی، عمدتا سیاه و سفید می اندیشند و
با دخالت دادن احساسات و شور، که در سطح توده های مردم به آسانی قابل تهییج هستند،
موجب بالا رفتن یکی از دو جناح موجود و نمایندگان سیاه و سفید از نردبان قدرت می
گردند.
اگر ارسطو سیاست را جزیی از ذات انسان می دانست و همه فعالیت های حیاتی وی را نمادی
از این ویژگی می شناخت، اما سیاست به مفهوم مدرن و امروزی آن مفهومی کاملا متفاوت و
جایگاهی مستقل از انسان پیدا نموده است. امروزه سیاست بعنوان مجموعه راهبرد ها و
راه کارهایی شناخته می شود که یا فقط توجیه گر و تفسیر کننده نقش قدرت های
اجتماعی-طبقاتی است و یا می خواهد نقش فعالی در ساختن یک جامعه، مطابق یک مدل خاص،
بازی نماید. بعبارت دیگر سیاست در مفهوم مدرن آن یا یک مدل خاص را برای تحلیل نقش
قدرت ارائه می دهد و یا مدلی را برای تثبیت یک قدرت خاص پیشنهاد می نماید، مدلی که
قصد آن دارد که اراده گرایانه یک جامعه انسانی نمونه را بسازد.
پیش زمینه های تاریخی ایده قابلیت ساخته شدن یک جامعه انسانی، مطابق یک الگوی خاص
را، می توان در دست آوردهای مدرنیته، پس از انقلاب فرانسه که در پی تحقق یک ایده آل
و شعار خاص بود، جستجو کرد. این ایده اما چند قرن پس از انقلاب فرانسه بتدریج اشکال
ایدئولوژیک بخود می گیرد، که کمونیسم روسی و چینی، لیبرالیسم و نازیسم از نمونه های
شناخته شده آن هستند. این ایدئولوژی های خاص اما با وجود تفاوت عمیق و بنیادی با
یکدیگر، در نحوه سیاسی کردن جوامع موردنظر خود شباهت های بسیاری با هم پیدا می
کنند. به این معنی که هریک، البته در کادر فلسفه و جهان بینی خاص خود، انگشت روی
شکافها و تضادهای اجتماعی، فرهنگی و طبقاتی می گذارند و برای پیش برد مدل مطلوب
خویش یک طبقه، یا گروه و نژاد خاص را در مقابل بخشهای دیگر قرار می دهند. بعبارت
دیگر تشدید تضاد طبقاتی، یا فرهنگی و یا نژادی (بسته به فلسفه سیاسی اشان) یکی از
راهبردهای اصلی هر یک از این ایدئولوژی ها می باشد.
نگاه کوتاهی به نقش سیاست در جوامعی مانند امریکا و یا اتحاد جماهیر شوروی سابق،
کره شمالی، جمهوری خلق چین و جمهوری اسلامی ایران بخوبی نشان می دهد که سیاست در
این جوامع، بدلیل حاکمیت یک ایدئولوژی خاص، بنحوی غیرطبیعی و تزریقی به همه زوایا و
ابعاد زندگی مردم ساکن این کشورها دخالت کرده و می کند. برای مثال همه اتفاقات حتی
بعضا حوادث طبیعی به سیاست ربط داده می شوند و تئوری توطئه کاربردی بسیار مرسوم
پیدا می نماید. و نکته قابل توجه، که دال بر صحت نظریه فوق می باشد، این واقعیت است
که دولت های حاکم بر این جوامع هر یک مدلِ مطلوب خود را برای ساختن و بنا کردن
جوامع تحت کنترل خویش دنبال و پیاده می کنند و از سیاست بعنوان مدلی برای شکل دادن
مناسبات اجتماعی استفاده می نمایند.
دخالت سیاست در امور زندگی مردم در جوامع استبداد و استعمارزده تا حدودی با مواردی
که فوقا به آنها اشاره شد متفاوت است که دلیل این تفاوت را می توان در بی ثباتی
دائمی، دست بدست شدن حکومت ها و دخالت های خارجی جستجو کرد. اگرچه در این موارد نیز
سیاست و سیاست ورزی در درجه نخست بر شکافهای طبقاتی، برای مثال مبارزه با بخشهای
اجتماعی وابسته به استعمار و امپریالیسم متمرکز می شود و تئوری توطئه نیز بشدت مورد
استفاده قرار می گیرد، که جامعه ایرانِ قبل از انقلاب اسلامی نیز از این قاعده
مستثنا نبود.
اما انقلاب اسلامی و پس از آن نظام جمهوری اسلامی با وارد کردن مقوله مذهب به سیاست
دریچه های جدیدی در رابطه با ساخت اراده گرایانه جوامع انسانی از طریق سرمایه گذاری
روی شکافهای طبقاتی باز می کند. به این معنی که نظام جمهوری اسلامی نه تنها مدعی
ساختن یک نظام نمونه اسلامی (یعنی امت اسلامی) می شود بلکه ادعای ساختن و تربیت
انسان نمونه و یک مسلمان انقلابی را نیز می نماید که در این "مستضعفین جامعه" در
مرکز ثقل توجه این نظام قرار می گیرد.
واقعیت قابل توجه و آموزنده این است که سازمانها و نیروهای سیاسی بعد از پیروزی
انقلاب اسلامی که عمدتا در بستر جنبش های چپ و مارکسیستی تاریخ ایران زاده شده و
رشد کرده بودند نیز با تفسیر های کلاسیک از وضعیت طبقات اجتماعی ایران و با پیروی
از مدلهای سیاسی شناخته شده (برای مثال راه رشد غیر سرمایه داری) دست روی شکافهای
طبقاتی جامعه ایران می گذارند و آنها را برجسته و برجسته تر می کنند و همراه با آیت
الله خمینی شعار حمایت از مستصعفین سر می دهند؛ و در عرصه های سیاسی لیبرالیسم را
دشمن اصلی انقلاب معرفی می نمایند. و به این ترتیب سیاست (یعنی پیگری مدل و
استراتژی خاص برای مشارکت در قدرت) به همه شکافهای اجتماعی و طبقاتی جامعه ایران و
حتی بدرون خانه کشیده میشود و برادر را در مقابل برادر قرار می دهد.
خلاصه اینکه، امروزه سیاست و سیاست ورزی برابر شده است با تلاش بر ساختن یک جامعه
مطابق یک الگوی مشخص و از قبل تعیین شده؛ که با ورود مذهب به دنیای سیاست این تلاش
ابعاد بسیار وسیع تری نیز بخود گرفته است و می خواهد انسان را نیز مطابق یک الگوی
خاص تربیت کند و بسازد. و همانطور که در فوق به آن اشاره شد، عرصه فعالیت این نوع
از سیاست ورزی همانا شکافهای اجتماعی-طبقاتی و یا گسلهای فرهنکی-مذهبی و اختلافات
نژادی و قومی است. که نتیجه آن قرار دادن بخش های مختلف جامعه در مقابل یکدیگر است.
سیاست زدگی و سیاسی شدن همه چیز اما به معنی توقف رشد طبیعی یک جامعه، کاهش سلامت
اجتماعی، نزول رفاه عمومی و آغاز اضمحلال فرهنگی است؛ فرایندی که متاسفانه در سه ده
اخیر کشورمان شاهد آن بوده و هستیم، فرایندی که از پس از انقلاب اسلامی آغاز شد و
در دوران جمهوری اسلامی، برادر را در مقابل برادر قرار داد، پدر را علیه فرزند
شوراند و به اصطلاح مومن به دین رسمی و حاکم را در برابر مردم ایستاند.
شوربختانه اما، پس از بیش از سه دهه از حاکمیت سیاست زدگی و اجرای پروژه اسلامیزه
کردن کشورمان برای ساختن ایران و انسان ایرانی مطابق مذهب رسمی حاکم، که در آن بیش
از هر چیز بر تضاد های فرهنگی و مرامی با جهان آزاد، تضادهای مذهبی با سایر مذاهب
وادیان و شکافهای طبقاتی در ایران سرمایه گذاری شده و می شود، هنوز هم برخی از
نیروهای سیاسی خارج از نظام حاکم از همان روش قدیمی سرمایه گذاری روی جناحهای داخلی
این نظام برای پیشبرد سیاست های خود استفاده می کنند. سیاستی که حداکثر و یا تمامی
انرژی فکری، اجتماعی و تشکیلاتی این جریانات را در خدمت پیروزی یک جناح در برابر
جناح دیگر قرار می دهد. سیاستی که یاد آور دهه اول استقرار جمهوری اسلامی است، که
حزب توده ایران پیشقراول آن با استفاده از تئوری راه رشد غیر سرمایه داری بود؛ و در
این راه حاضر بود که دست به هر کاری بزند و از هر وسیله ای استفاده نماید و شخصیت
ها و نیروهای ملی و مسقل این کشور را جاده صاف کن امپریالیسم بنامد.
خوشبختانه اما تجارب جنبشهای چپ در یونان و اسپانیا نشان می دهد که در جهان امروز،
تعریف سنتی از سیاست که بر اختلافات طبقاتی و نقش کارگر (به مفهوم کلاسیک آن)
استوار بود و قصد استفاده از شکافهای طبقاتی برای رسیدن به اهداف خود را داشت،
بتدریج در حال رنگ باختن است و می رود که سیاست و سیاست ورزی از کادرهای سنتی، حزبی
و بازی کردن و لاس زدن با احزاب حاکم خارج و به کف خیابان و به عرصه فعالیت های
اجتماعی و اکسیون کشیده شود. سیاستی که سرمایه اصلی خود را بر جنبشهای اجتماعی قرار
میدهد و بجای تکیه بر شکافهای طبقاتی، بر مفاهیم عام ملی، فرهنگی و منافع عمومی از
جمله آموزش و پرورش، محیط زیست و سلامت اجتماعی تاکید دارد.
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.