تأسيس: 14 مرداد 1392 | در نخستين کنگرهء سکولار های ايران | همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
عصبشناسی امر اجتماعی: مورد عجیب کودکان سازمانیشده
احسان سنائی
حوالی ساعت 4 یا 5 بعدازظهر روز 26 مه 1828، در خلوت تعطیلات عید گلریزان، گئورگ ویکمان (از کفاشهای ساکن میدان آنشلیت شهر نورنبرگ آلمان)، نوجوانی حدوداً پانزده تا هجدهساله را با لباسهایی ژنده دید که چهرهاش حکایت از این داشت که گویا مست است. نوجوان، پاکت سربستهای را به ویکمان داد که فقط یک جمله بر آن نقش بسته بود: «برسد به دست فرمانده محترم یگان سواره از گردان چهارم هنگ ششم سواره نظام نورنبرگ».ه
سالها بعد، حقوقدان آلمانی، پل یوهان فون فویرباخ (1775 تا 1833) راجع به این نوجوان مرموز نوشت: «ظاهراً او نه میدانسته کیست و نه [حتی] حدسی در اینباره میزد. نه هراسی از خود بروز میداد، نه تعجبی، نه دستپاچگیای؛ بلکه کرختیای تقریباً حیوانگونه از خودش نشان میداد؛ بهطوریکه نسبت به اشیای پیرامون، یا سخت بیتفاوت بود، یا بیهیچ فکری به آنها زل میزد». در جواب پلیس، فقط آخرین کلمات سؤال را تکرار می کرد؛ یا که اشکریزان، صداهای نامفهومی از خودش درمیآورد. فقط در معدود مواردی شنیده میشد که میگفته: «میخواهم یک سرباز بشوم، مثل پدرم»؛ یا م«میخواهم یک سواره بشوم، مثل پدرم»؛ یا «نمیدانم».
نامه، خود حاوی دو پاکت بود. نویسندهء نامه اول مدعی شده بود که از هفتم اکتبر 1812 که کودک را در مقابل خانه خود یافته، تاکنون از او نگهداری کرده است؛ و نامهء دوم نیز، احتمالاً از طرف مادر نوجوان، از قول «دختربچهای بیچاره» که قادر به سیر کردن آن نوجوان نبوده، حاوی اطلاعاتی بود از این قبیل که تاریخ تولد نوجوان، 30 آوریل 1812 است؛ پدرش که عضو سواره نظام بوده، فوت کرده؛ و نوجوان نیز در سن هفده سالگی بایستی به سواره نظام نورنبرگ ملحق بشود. بررسیهای بعدی نشان میداد که هر دو نامه با یک خط، یک جوهر، و بر روی کاغذهایی از یک جنس تحریر شدهاند.ه
قد نوجوان، علیرغم شانزده ساله بودنش، از 145 سانتیمتر تجاوز نمیکرد؛ و روی بازوان اش نیز علائم مایهکوبی به چشم میخورد. اما پاشنهء پای او پوستی به لطافت کف دست اش داشت و تا ماهها پوشیده از تاول بود. معاینات پزشکی، به استناد ساختار نامتعارف زانوان نوجوان، حکایت از این میکرد که او به ندرت روی پای خود ایستاده است؛ و نه تنها شبها رفتار بسیار آرامتری را نسبت به روز از خودش بروز میدهد، بلکه دید شبانه او هم به نحو شگفتانگیزی بهتر از روز است.ه
معمای هویت این نوجوان ناخوانده هنگامی تکمیل شد که یک مأمور پلیس، کنجکاو شد این نوجوان چه واکنشی نسبت به یک قلم و کاغذ از خود نشان خواهد داد: حالت چهرهاش بهسرعت دگرگون شد؛ و در کمال تعجب مأموران، با خط خوانایی نوشت: Kaspar Hauser.ه
معمای کاسپار هاوزر
معمای هاوزر اما تنها محدود به هویت او نماند. از آنجا که او، به تشخیص پلیس، عقب افتاده لحاظ میشد و آزادیاش نه به صلاح خودش و نه شهروندان نورنبرگی بود، هاوزر را روانه برج «وستنر گیت» کردند؛ بازداشتگاهی برای اوباش و آوارگان بیخانمان. اما رفتار هاوزر به هیچکدام از این دو دسته شباهتی نداشت.
در روزهای اول ورودش به بازداشتگاه، مدام واژهء «اسب» ( Ross) را تکرار میکرد؛ و وقتی هم که یکی از زندانبانان برایش اسب اسباب بازیای آورد، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.ه
به شهادت زندانبانان، از آن پس او به نحو نامتعارفی شبانه روزش را به آذینبندی و بازی با اسبهایش میگذراند؛ آنهم بدون کوچکترین توجهی به اطراف، زندانبانان، و یا حتی زندانی بودن خود.ه
سرپرست بازداشتگاه نورنبرگ، با گذشت کمتر از یک هفته از مدت حبس هاوزر، او را به محل اقامت خود و خانوادهاش در برج آورد؛ و همین مسأله، فرزند یازدهسالهاش، ژولیوس هیلتل، را علاقهمند به هاوزر کرد. ارتباط و تعامل دوستانه این دو نوجوان تدریجاً هاوزر را به فراگیری صحبت و مفهوم پردازی واداشت؛ بهطوریکه طی کمتر از یک ماه، او تا حدی قادر به ابراز افکار و بازگویی تجارب سابق خود بود.ه
با اینهمه فونفویرباخ، از اولین ملاقات خود با هاوزر اینطور به خاطر دارد که در آن مقطع او بهندرت از واژه «من» استفاده میکرد و خود را «کاسپار» میخوانده؛ بهطوریکه حتی منظور از واژهء «تو» را در وهله اول متوجه نبود.ه
یک ماه و نیم بعد، هاوزر را نزد فردریش داومر، از معلمین جوان ژیمنازیوم= [دبیرستان ِ] نورنبرگ فرستادند؛ و او طی کمتر از هفت ماه، به یمن حافظه قوی و کنجکاوی تحسینبرانگیزش، قادر به نوشتن و نقاشی کردن شد؛ بهطوریکه در فوریه 1829، زندگینامهای مختصر از خود را به سبک و زبانی ساده نوشت.ه
در این زندگینامه میخوانیم که چگونه هاوزر، تا جاییکه به خاطر دارد، در اتاقی کوچک و تاریک زندگی میکرده، و تنها قوت روزمرهاش را نان سبوسدار و آب تشکیل میداده است. بعضاً از خواب که برمیخاسته، متوجه میشده لباساش عوض شده و ناخنهایش کوتاه شدهاند. تمام طول این مدت را با دو اسب اسباببازی بازی میکرده، و تنها موقعی علاقهاش به چیزی جز این جلب شده که سرپرستاش او را با کاغذ و قلم آشنا کرده و به او یاد داده تا حروف و کلمات را بنویسد.ه
اولین مرتبهای که هاوزر از جانب سرپرست خود صدایی را شنیده، هنگامی بوده که سرپرستاش با اشاره به اسبها، تکرار کنان میگفته «Ross». در این بین به ذهن کاسپار خطور کرده تا صدا را خود تقلید کند. این تجربه در روزهای آتی، با جملاتی نظیر «میخواهم یک سرباز بشوم…» و… ادامه یافته، و کاسپار نیز در خلوت خود این کار را با اسبهای خود تکرار میکرده؛ تا با فرارسیدن موعد سفر به نورنبرگ، این تجربیات تازه، با فراگیری دردناک و خسته کنندهء امر «راه رفتن» هم تکمیل بشود. اما نرسیده به شهر، سرپرستاش لباس کاسپار را عوض کرده، نامهای به دستاش داده، و برای همیشه ناپدید شده است.ه
وقتی هشت ماه بعد، روزنامهها خبر از انتشار قریبالوقوع زندگینامه خودنوشت هاوزر دادند، اولین سوء قصد به جان او هم در زیرزمین خانه "داومر" رقم خورد، و همین موضوع شروعی شد بر جابجایی های مکرر وی: اول از منزل داومر به نزد سرپرست دیگری به نام بارون فونتوخر؛ سپس به خانه مدیر مدرسهای در آنسباخ به نام یوهان مایر؛ و عاقبت در اکتبر 1832، نزد پدرْ فورمان، از روحانیون کلیسای لوتران شهر نورنبرگ – بهمنظور فراگیری تعالیم مذهبی.ه
اما در چهاردهم دسامبر 1833، دومین سوءقصد به جان هاوزر در پارک عمومی شهر عاقبت نتیجه داد، و 78 ساعت بعد، او بر اثر ضربات چاقوی فردی ناشناس، در سن 21 سالگی درگذشت.
کسی دقیقاً نمیداند که چرا او کشته شد یا قاتل چه کسی بوده است. معمای هویت کاسپار هاوزر، علیرغم گذشت بالغ بر یکصد و هشتاد سال از مرگ وی، کماکان حلناشده باقی مانده است. در آن مقطع عدهای گمان میبردند او نجیبزادهای بوده که نزدیکان وی به موقعیتی که در صورت مرگ والدیناش از آن وی میشده، رشک میبردند و به همینواسطه هم این زندگی و سرنوشت تلخ را در کودکی وی برایش رقم زدند. این گمانه، بهویژه با مرگ مشکوک فون فویرباخ در ماه مه 1833– که چه بسا میتوانسته حلال این معما باشد – تقویت مییابد. اما عدهای هم معتقدند هاوزر در واقع فریبکار قهاری بوده که تمام طول این سالها را برای کسب شهرتی نامتعارف و بهیادماندنی، نقش بازی کرده است. برخی حتی بر این باورند که مرگ او خودکشی بوده است.ه
به هر جهت، ماحصل کالبدشکافی هاوزر تا حدی مدعیات وی را تأیید میکند: ابعاد بزرگ کبد وی، حکایت از سوء تغذیهای شدید و انزوایی طولانی مدت داشته؛ چرا که، به گفتهء سرپرست هیأت کالبد شکافی، کبد او به کبد گوشتالوی غازهای پرواریای شباهت داشته که در واقع به همین منظور از محیط پیرامون شان جدا نگه داشته میشوند.ه
بررسی مغز هاوزر نیز حاکی از این بوده که با وجود رشد نسبتاً مطلوب نواحی تحت قشری (نظیر تالاموس)، قشر مخی مغز هاوزر (یا همان ماده خاکستری) حلقههای کمتری نسبت به یک انسان معمولی داشته است.
چنین الگویی آشکارا بیانگر رشد متعارف مغز وی در مراحل پیشزائی (در رحم مادر)، اما بروز نقایصی پس از آن، در جریان رشد قشر مخی – احتمالاً از بابت سوءتغذیه در دوران نوزادی و اوان کودکی – است.ه
اما درک الگوی عصبشناختی تناظر بین رفتارهای هاوزر و عملکرد مغزش امری بوده که در بضاعت فناوریهای قرن نوزده نمیگنجید. فونفویرباخ در خصوص این رفتارها مینویسد: «او غالباً [اسم] اشیاء را طوری ادا میکند که چنانچه هر شخص دیگری به سن و سال او چنین میکرد، کندذهن یا ابله تلقی میشد؛ اما وقتی از جانب او بود، همیشه ما را به یک لبخند تلخ مشفقانه وامیداشت… نه حقههای بچهگانه و شوخیهای گستاخانه را باید از جانب او تقصیری شمرد، و نه مواردی از شیطنت و شرارت را…. او خیلی جدیت دارد».ه
شاید حل این وجه از معمای هاوزر، میتوانست اهمیت بارزی برای تحقیقات عصبشناختی امروز حول نحوه کسب الگوهای فاهمه در شبکه مناسبات اجتماعی داشته باشد. هرچند که ملاحظات اخلاق پزشکی احتمالاً هرگز اجازه بازسازی چنین شرایطی را در تلاش برای حل این معما فراهم نکند.
اما تحولات سیاسی قرن بیستم در مسیر تضمین ثبات ایدوئولوژیهای کمونیستی، موانع اخلاقی موجود در قبال خلق مواردی حتی از این دست را هم بعضاً از پیش رو برداشت؛ آنهم نه در معدود مواردی با اسم و سرنوشتی مشخص (نظیر هاوزر)، بلکه بالغ بر یکصد هزار مورد و همه با سرنوشتی یکسان: کودکان بیپناه مستقر در نوانخانههای کشور رومانی، در مقطع سلطهء دیکتاتور کمونیست این کشور، نیکلای چائوشسکو.ه
عصبشناسی در مرز: از «مغزهای اوتیستی» تا «مغزهای سازمانیشده»
اِعمال قوانین ممنوعیت سقط جنین و روشهای پیشگیری از بارداری در رژیم چائوشسکو، مقدمهای شد بر رشد افسار گسیختهء آمار زاد و ولد و جمعیت کودکان متروک و بیپناهی که سرنوشت شان عاقبت با نوانخانههای سازمانیافته و همزیستی با معلولین ذهنی و روحی - روانی گره میخورد.ه
این جمعیت آسیب پذیر از کودکان بیپناه، ناخواسته در معرض سوءاستفادههای بدنی و جنسی و اِعمال روشهای پیشگیری سازمان یافته (اعم از تربیتی و شیمیایی) قرار میگرفتهاند تا دامنهء رفتارهایشان به طیف مشخصی از کنشهای کنترل پذیر محدود بماند.ه
برای نمونه، این کودکانِ اصطلاحاً «سازمانیشده» (institutionalized children) نیز، همچون هاوزر، امکان خروج از تخت های حصار کشیشده خود را نداشتهاند و لذا رفته رفته دچار ضایعات حرکتی حادی میشدهاند.ه
با فروپاشی رژیم چائوشسکو در سال 1989 و اعزام نخستین خبرنگاران بینالمللی به نوانخانههای رومانی، عمق این فاجعه انسانی رفته رفته آشکارتر میشد؛ اما سالهای دیگری هم میبایستی طی میشدند تا مشخص شود این «کودکان سازمانی شده» نه فقط از حیث روانی و رفتارشناختی، بلکه از حیث عصب شناختی هم دچار ضایعات قابل توجهی شدهاند – به طوریکه طبق پژوهشی دوازدهساله توسط محققین دانشگاه هاروارد و بیمارستان اطفال بوستون – که بهتازگی در نشریهء JAMA Pediatrics منتشر شده – تنها آن دسته از کودکان سازمانی شدهای شانس بازیابی ماده سفید مغزشان را پیدا کرده بودهاند که بعدها توسط افراد خیر به فرزندخواندگی پذیرفته شده بودند.ه
«مادهء سفید مغز» از لایههایی شکل یافته که ارتباط سلولهای عصبی را در محدوده قشر مخی انسان تسهیل میکنند و آسیب دیدن شان منجر به ضعف قوای ذهنی و زبانی فرد خواهد شد.
الگوی رشد و تطوّر این ماده، از هنگام تولد تا سنین بزرگ سالی، الگویی خطی و همراستا با تقویت قوای ذهنی فرد است؛ اما پیمایش چنین الگویی در مغز 136 کودک سازمانی شدهء رومانیایی از سال 2000 تا 2012، مبین پیوستگی معناداری بین نحوهء رشد این قسمت از مغز آن کودکان با الگوهای تربیت محیطی و کنش ورزی شان در تعاملات اجتماعی نیز بود.ه
اهمیت این مشاهدات هنگامی هویدا میشود که رجوعی به نتایج پژوهش تیمی از محققین کروات در سال 2010 راجع به مقایسه الگوهای شکلگیری قوای تعاملی در مغز «بیماران اوتیستی» (يا «در خود فرو رفته») با کودکان سازمانی شده داشته باشیم.ه
به گزارش این پژوهشگران "کروآت"، کودکان "اوتیستی" و سازمانی شده، هر دو واجد الگوهای تأخیریای در فراگیری تعاملات اجتماعی، گویشوری، و نمادپردازی هستند.ه
اما الگوی فراگیری تعاملات اجتماعی در کودکان سازمانیشده (برخلاف الگوی فراگیری گویشوری و نمادپردازی)، اختلافات کیفی قابل توجهی با همین الگو در کودکان مبتلا به "اوتیسم" دارد. این بدین معناست که کودکان سازمانی شده، با وجود داشتن مشترکاتی (نظیر ضعف در مهارتهای اجتماعی، درک و اِبراز زبانی، و تسلط بر تلفظها) با کودکان "اوتیستی"، کماکان قابلیت ارتباط گیری مطلوبی با همنوعان خودشان را دارند.ه
این در حالی است که کودکان "اوتیستی"، با وجود فراگیری «سریعتر» مهارت گویشوری نسبت به کودکان سازمانی شده، فاقد مایحتاج ارتباطی لازم برای کاربست چنین مهارتی بهمنظور تعامل با همنوعان خود هستند.
به عبارت دیگر، کودکان سازمانیشده، با وجود تفاوتهای عصبشناختی شان با کودکان معمولی، کماکان قادرند با همنوعان خود ارتباط برقرار کنند؛ ولو اینکه شیوههای ابراز چنین تعاملی برای ما قابل درک نباشد.ه
لذا، با تلفیق نتایج این دو پژوهش، ابتدا باید اذعان کرد همانطور که:
1. نارساییهای مغزی، منجر به بروز نارساییهای رفتاری قابل توجهی میشوند (يعنی مورد کودکان اوتیستی)،
2. به همین نحو، نارساییهای تربیتی هم به بروز نارساییهای مغزی خواهد انجامید (مورد کودکان سازمانیشده).
اما همین پژوهشها ضمناً حکایت از این هم دارند که تصديق چنین تحولی را، از روی تناظر «فرآیندهای مغزی» با «رفتار افراد» (یعنی تمیز موارد 1 از 2، از روی تحقیقات عصبشناختی)، بایستی فقط «با مرور زمان» صورت گيرد؛ چرا که، بدون اطلاع از پیشینهء فرد تحت بررسی، نمیتوان از روی تصویر لحظهای ِ فرآیندهای مغزیاش، تأثير «عامل اجتماع» یا «عامل ژنتیک» را بر فرآیندهای منتهی به وضعیت کنونی مغز وی تشخیص داد.ه
بهگفتهء آنپژوهشگران مزبور کروآتی: « از حیث بالینی، اینطور به نظر میرسد که در گروههای مختلفی از کودکان، فعالیت نواحی یکسانی از مغز، ضرورتاً منجر به پیامدهای رفتاری یکسانی نمیشود… چهمی توان مغز را چونان خمیر انعطاف پذیری فرض کرد که از طریق «برهمکنش» های قوی و «وابستگی های دوجانبه»ی مؤلفههای ژنتیکی و محیطی (بهویژه اجتماعی) شکل میپذیرد«.
4 اسفند 1393
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.