تأسيس: 14 مرداد 1392     |    در نخستين کنگرهء سکولار های ايران     |      همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

6 اسفند ماه 1393 ـ 25 ماه فوريه 2014  

بگذار هرچه می نامند؛ بنامند!

فرهاد جعفری

ه        «عبدالجبار کاکایی»، شاعر انقلابی اسلامگرایی که مطلبی در حاشیه‌ی یکی از شعرهایش نوشته بودم [و انصافاً، نسبت به دیگر شعرای حکومتی، از کم‌آزارترین انقلابیون مسلمان در 26 سال نخست بوده است و اساساً چون دوستش داشته و دارم و امید داشتم و دارم که، با تلنگری، از «سویه‌ی الیگارش‌ها» دل بکند و به «سویه‌ی جمهور مردم» ملحق شود، درباره‌اش نوشتم] در صفحه‌ی فیس‌بووکش درباره‌ی من چنین نوشته است:ه

            «من مثل شما هرج ومرج طلب نيستم!... هرج و مرج طلبي مرض روشنفكراني ست كه هم نظام سياسي آنها را طرد كرده هم مردم. فرهاد جعفري نويسنده هرج ومرج طلب معاصر يادداشتهاي انتقادي مرا پشيماني من ازانقلاب تصور كرده و با تحليلي كه بي شباهت به درك ناقص او از اوضاع سياسي دوره ي احمدي نژاد نيست گمان كرده است كه از آرمان هايم دست كشيده ام زهي خيال باطل!... دلشوره ي من براي سي سال انقلابي سرنوشتم قابل معامله‌كردن نيست. آنقدر ساده لوح نيستم در آستان پنجاه سالگي به گذشته‌ی خودم پشت كنم. من سرباز بهمن پنجاه و هفتم. بين مردمي كه استقلال و آزادي خواستند زندگي كردم و در برابر بي‌رنگ شدن آرمان‌هايم سكوت نمي‌كنم. با همان اراده و عشق كه از جنگ گفتم، از آزادي خواهم گفت. اين كه گاهي مرا انقلابي مي‌بيني گاهي ضدانقلاب، خطاي ديد توست كه رنگ صداقت را در هواي ابري و آفتابي تشخيص نمي‌دهي رفيق».

 ه       پاسخ من اما؛ نامه‌ی کوتاهی‌ست خطاب به یگانه‌ی دوران، «فرهاد»، که در زیر می‌خوانید:


ای فرهادجان!
            ه       ااینها که «شاعر انقلابی» بهم نسبت داده (طردشده توسط حکومت، طردشده توسط مردم، مریض، هرج و مرج‌طلب) که چیزی نیست. بیش‌ از اینها هم که به‌خاطرت (و به‌خاطر دیگر مظلومان، حالا از هر دسته و قماش هم که باشند) بشنوم؛ بازهم گواراست!
            اما می‌بینی چه زمانه‌ای شده؟!
           ه       «شاعر انقلابی مدافع دهه‌ی نورانی شصت!» مرا «طردشده توسط حکومت» می‌خواند و همین‌قدر توجه ندارد که «طرد، موکول به جذب است!». یعنی نخست باید «جذب و هضم» چیزی یا جایی شده باشی تا بعد «طرد» شوی. یعنی مثل خود او که سال‌ها «در استخدام اینجا و آنجای نظم الیگارشیک ـ ایدئولوژیک» و «مبلغ و حامی انگاره‌های آن» بوده است؛ دست‌کم به‌قدر یک روز در استخدامش (یا حامی انگاره‌هایش) بوده باشی تا بعد، آن چیز بتواند طردت کند!... وگرنه که؛ چه «طرد»ی؟!... چه «کشک»ی؟!

            اه      اما خب؛ همین است دیگر!

ه       چه می‌شود کرد؟!

ه      با کسانی روبروئیم که حتا برخلافِ اقتضای حرفه‌شان که «کلمه» است؛ هیچ‌گاه در قید و بندِ «معنی درستِ کلمات» نبوده‌اند. فقط نسبت داده‌اند بی‌آنکه در غم آن باشند که، به که نسبت می‌دهند، به چه نسبت می‌دهند، چه نسبت می‌دهند ئ آیا آنچه نسبت می‌دهند حقیقت دارد یا خیر!
 

          مثلاً مرا «طرد شده توسط مردم!» خوانده است!

          حال آنکه همین دیروز؛ دقیقاً همین دیروز؛ از «نشرچشمه» زنگ زدند که «کار چاپ نوبت 42 کافه پیانو تمام شد. لطفاً هم اعلام وصول چاپ 42 را بگیر، هم مجوز چاپ نوبت 43 را».

           دیده بودی فرهادجان یا شنیده بودی پیش از این که کتابی؛ هنوز چاپ جدیدش درنیامده و فروش نرفته؛ ناشر مجوز چاپ بعدی‌اش را طلب کند؟!... معلوم نیست اینان که کتابم را روی هوا می‌خرند و می‌خوانند؛ اگر «مردم» نیستند؛ پس کیستند!

خب؛ از جهاتی می‌شود به این هنرکاران حکومتی حق داد!

 ه        «مردم» از دیدِ اینان، همان «حلقه‌های بسته‌ی 200 تا 300 نفره»ای هستند که برای هم شعر می‌گویند، برای هم قصه می‌نویسند، برای هم کتاب (در تیراژهای دستِ بالا 500 نسخه‌ای) چاپ می‌کنند. که حتا همان‌ها هم به فروش نمی‌رسند و اگر «این مسجد و آن آستانه و این بسیج و آن حوزه» نباشد که «از محل اموال عمومی»، هرازتا هزارتا کتاب‌هاشان را بخرد و به رایگان میان جمعیت توزیع کند و به‌مناسبت و بی‌مناسبت هدیه بدهد؛ نمی‌دانند با تولیدات‌شان چه کنند و چه‌طور سرشان را بالا بگیرند!

 

           مرا «مریض» هم خوانده است

این‌ را البته بهش حق می‌دهم!ه            

ه         نه من؛ که یک ملت از دست اینان و ایدئولوژی منحط و مخرب‌شان «مریض» شد!

ه         و «هرج و مرج‌طلب» هم نامیده است!
ه        که جای شکرش باقی‌ست. گرچه که معلوم نیست این «ما»ئیم که در سه دهه‌ی گذشته رشد کرده‌ایم یا «اینان»؟!... چون تا پیش از این؛ به تاوان «غیرخودی‌بودن» و «تن ندادن به نادرستی»؛ ما را «ضدانقلاب»، «بی‌دین»، «نوکر امپریالیسم جهانخوار»، «قلم‌به‌دستان مزدور» و چیزهایی از این قبیل می‌خواندند که از آموزگاران توده‌ای‌شان آموخته بودند. و به اشارتی؛ حکم به کفر و ارتداد و

 بی‌دینی‌مان می‌دادند.
ه       پس اکنون که بالای چشم‌شان ابرو یافته‌ایم و تذکر داده‌ایم «هرج و مرج‌طلب» خوانده می‌شویم نه مرتد و زندیق و کافر و از خدا بی‌خبر؛ خدا را صدهزارمرتبه شکر!... خودش پیشرفتِ بزرگی‌ست. چه «ما» پیش آمده باشیم چه «هنرکاران حکومتی دهه‌ی نورانی شصته


اما فرهادجان
         خاطرت جمع

ه       از میدان به‌در نخواهیم رفت.
            ه       شخصاً؛ شبانه‌روز بیدار و مراقبم، و نگهبانی می‌دهم. همین که سر بالا بیاورند؛ نشانه می‌روم. می‌خواهد «فلان آقازاده‌ی متصل به شبکه‌ی خویشاوندی» باشد که برای حذفِ رقیبانش «فدائی» می‌طلبد، می‌خواهد «شاعر یا نویسنده یا فیلمساز حکومتی» باشد که هم برای «دهه‌ی نورانی شصت» آه می‌کشد، هم برای «آزادی»!ه

ه       فقط وقتی امان خواهند داشت که یا مثل نوری‌زاد، یا مثل ده‌نمکی (در اخراجی‌هایش) آب توبه بر سر بریزند، به‌ صراحت گذشته‌ی خود را نفی کنند و از مردمان پوزش بخواهند. و یا؛ چون سروش و قدیانی، به صراحت، به «حکومت جمهور مردم» (نه یک کلمه کم، نه یک کلمه بیش) اذعان کنند.

نگو «ولش کن» فرهادجان!
            «ما» که بنای جنگ نداشتیم، «ما» که بنای نامهربانی نداشتیم، «ما» که بنای دشمنی و عداوت نداشتیم، «ما» که بنای سنگدلی و نامهربانی نداشتیم. «ما» که بنای ناجوانمردی نداشتیم. «ما»؛ تنها و تنها؛ یک «زندگی انسانی، شاد، شرافتمندانه و توآم با مساوات و آزادی» می خواستيم.

 که         آن  زندگی که در آن، هر شهروندی (فارغ از آنکه کیست یا چیست) مبتنی بر استحقاق و شایستگی‌هایش، در رقابتی منصفانه و جوانمردانه با دیگران، فرصتِ زندگی‌کردن و رشدکردن داشته باشد. اما با ناجوانمردی و نامهربانی هرچه تمام‌تر؛ و متکی به «برنامه‌ای از پیش تعیین‌شده» و به «بهانه‌های بنی‌اسرائیلی»؛ همه‌ی فرصت‌ها را از «جمهور مردم و فرزندان‌شان» ربودند و به خود و فرزندان‌شان اختصاص دادند. و به اعترافِ خودشان (رفیقدوست یک‌بار این را به صراحت گفت) ما را چون سوسک پشت و رو کردند تا از تشنگی و گشنگی جان بدهیم و از آنکه ما را به تنگنا انداختند، خنده‌‌های مستانه زدند.

آ          آن‌چنان‌که: یا باید از کشورمان، از سرزمین‌مان، از وطن‌مان که گویا ملکِ پدری شبکه‌ی خویشاوندی بود «می‌گریختیم» (مانند شش میلیون ایرانی که گریختند)؛ یا باید «به نادرستی تن می‌دادیم» تا بتوانیم زندگی کنیم. انتخاب سومی برای‌مان باقی نگذاشته بودند!

ه         این بود که مثل «شاملو»، در گوشه‌نشینی و انزوا مردیم. مثل «گلشیری» هفته‌ای یک‌بار غذای گوشت‌دار خوردیم. آن‌هم از صدقه‌سرِ قصابی که 150 گرم گوشت به‌‌مان به نسیه می‌داد. یا مثل «محمد مختاری» وقتی درحال رفتن برای گرفتن کوپن شکر از خانه خارج شدیم کشته شدیم. یا مثل «امیرانتظام» 30 سال را بی‌کمترین دلیل محکمه‌پسند، با غل و زنجیر و پابند، در زندان گذراندیم، خانواده‌مان فروپاشید و 36 سال آزگار حتا نتوانستیم فرزندان‌مان را ببینیم. یا مثل «فریدون فروغی» از غصه‌ی تنهایی و نخواندن دق کردیم. یا چونان تو؛ به کاشان و همدان و ابیانه رفتیم، صنایع دستی بار وانت کردیم و به تهران آوردیم و در گوشه‌ای از خیابان‌های تهران، در تاریکی غروب، بساط کردیم و فروختیم‌شان تا بتوانیم زندگی کنیم!

ه        حال بگذاریم آنها که به حال و روزِ دردناکِ «بزرگان و بزرگواران هنر و فرهنگ و دانش و صنعت و سیاست»‌اش خنده‌های مستانه زدند که "چون سوسک پشت و روشان کردیم و گذاشتیم خودشان از تشنگی و گشنگی جان بدهند!"؛ و «فرهنگ و هنر و اخلاق و سیاست و صنعتِ کشوری عظیم و مردمی شریف» را به «یائسگی» کشاندند و «عقیم»‌اش کردند (و به این حال و روز انداخته‌اند که اینک همگان شاهدش هستیم) برای «آزادی» و «برابری» و «مهربانی» آه بکشند؟!... بی‌آنکه از گذشته‌ی تاریک‌شان و سهم‌شان در آن‌همه نامهربانی، اظهار ندامت کنند؟!

حاشا!

بگذار هرچه هرچه می‌خواهند؛ بخوانند!

بگذار هرچه می‌نامند؛ بنامند.ه

http://goftamgoft.com/?Pn=view&id=1297

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه