تأسيس: 14 مرداد 1392 | در نخستين کنگرهء سکولار های ايران | همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
جنگ هنوز هم برای اینها برکت است!
شاهین سرتیپی
هر روز ما در جنگ برکتی داشتهایم
که در همهء صحنهها از آن بهره جستهایم.ه
روحالله خمینی
این نوع سخنان و تاکیدات خمینی که به نام او اینجا و آنجا از او نقل شده و یا بر دیوارهای شهر نوشته میشود، گاهی در گوشم زنگ میزند. اگرچه نثر الکن او را که به هیچ زبانی، جز خشونت، نمیتوانست خوب حرف بزند و فارسی را هم به درستی بلد نبود، در این جملات «قصار» پیراستهاند. مفاهیمی دو پهلو، اینکه شهدا سرمایههای انقلابند، اینکه جنگ نعمت است و اینکه هنوز از مواهب جنگ بهرهمند میشوند.
این روزها باز فضای مجازی پر شده از یاد و خاطره جنگی خانمانسوز، رژیم به قول بنیانگذارش هنوز از خون شهیدان انقلاب، یا بهتر بگویم از خون عزیزان ما سود میبرد، اما در پس تمام این ماجراها حقیقت زشتی نهفته است، حقیقتی که برملا کردن اش تا کنون جان چندی را گرفته و ایشان را هم به فهرست شهدای «دفاع مقدس» پیوند زده است.
امروز بعد از 24 سال که از این واقعه میگذرد و هنوز تاثیرات روحی و عاطفیاش عذابم میدهد و میخواهم حقیقتی را برای شما بازگو کنم، حقیقتی که بسیاری از زوایای ننگین ماشین تبلیغاتی نظام را در بر میگیرد.
داستان افسر جوانی است که قربانی دسیسههای تبلیغاتی، شیطانی نظام ولایت فقیه شد. وی سال 56 از دانشکده افسری تهران فارغالتحصیل شد و به عضویت لشکر 28 کردستان در آمد. از سال 56 تا وقایع انقلاب و بعد درگیریهای کردستان و تمام سالهای جنگ را درمنطقه غرب کشور گذراند، چند بار مجروح شد و چند ترکش ریز و درشت از جنگ با خودش به یادگار داشت.
سرانجام جنگ تمام شد، اما کار در مناطق جنگی برای امثال او باقی بود. هنوز اجساد هزاران شهید و نام گمشدگان یا کسانی که پیکرشان پیدا نمیشد باید جستجو و از محورهای عملیاتی باز گردانده میشد.
او تعریف میکرد که چطور در زمان عملیات و عقبنشینیها نتوانسته بودند جنازه همرزمانشان را به پشت جبهه بر گردانند. بسیاری از این محلها مشخص بود، جاهایی که اجساد به صورت گروهی موقتا دفن یا به اصطلاح به امانت گذاشته شده بودند. حال که جنگ تمام شده بود وظیفه اخلاقی و ملی حکم میکرد که این شهدا باز گردانده و با احترام به خاک سپرده شوند و خانوادهها نیز از چشم به راهی به در آیند. با آغاز عملیات آزاد ساختن اسرا اخبار تازهتری از سرنوشت گمشدگان جنگ به گوش میرسید اما هنوز هزاران هزار جوان مملکت سرنوشتشان نامعلوم بود.
کار جستجو در محور شلمچه انجام شده بود، در محور غرب و مهران تا ارتفاعات کله قندی که محور کربلای پنج بود تنها تا نزدیکی نقطه صفر مرزی امکان عملیات کشف اجساد و گورها ممکن بود. اما در منطقه غرب داستان کمی متفاوت بود و گاهی در عمق خاک کردستان عراق هم در نقاطی که اطلاعات موثقی از موقعیت جغرافیایی مشخصی در دست بود عملیات اکتشاف یا به قولی، تفحص، انجام شدنی بود.
حدود اوایل سال 69 بود که این افسر به مرخصی آمد. اما بسیار آشفته بود، آدم پر کاری بود، موتورسواری حرفهای در پیستهای کراس تا اسبسواری که از دانشکده افسری جزو عاداتش شده بود بیشتر وقتاش را در مرخصیها پر میکرد. در یکی از همین روزها بود که جریانی را برایم تعریف کرد که از آن بسیار ناخشنود بود. وی گفت: نمیدانم چه کنم، از ستاد مشترک برای عملیات تفحص مرا مامور به خدمت در سپاه کردهاند، اما من افسر ارتشام.
او دل خوشی از این موضوع نداشت و برایم توضیح داد که شبهای عملیات و هنگام عقبنشینیها چطور اکثر نیروها مجبور به جا گذاشتن جنازه همقطارانشان میشدند و سعی میکردند نقشهای یا نشانهای تهیه کنند تا بعد برای جابجا کردن اجساد اقدام نمایند. تعداد زیادی فقط پلاکهایشان برگشته بود و جنازهای در کار نبود. میگفت امر بسیار سختی است هم از لحاظ عاطفی و روانی و هم حل کردن معماهای پیچیده و نقشههای ناقص و تغییرات محیطی و هزار مشکل دیگر، اما با این همه موظف بود و عزماش هم راسخ که این کار را انجام دهد و دل مادران چشم به راه را، به قول خودش، نشکند.
اما تنها ناراحتیاش خدمت تحت امر سپاه بود که این برای یک ارتشی قابل قبول نبود. به هر حال بر حسب اصلی که میگفت ارتش چرا ندارد، مجبور شد به حکم فرماندهی ستاد مشترک در این عملیاتها شرکت کند، در واقع ارتش به قول خودش شده بود عمله سپاه. زحمت و خطر برای ارتش بود و تصمیم و تحویل گرفتن اجساد و پلاکهای مکشوفه در اختیار سپاه.
ملاقات بعدی من با وی آخرین ملاقات ما بود. روزهای آخر سال 69 بود. آخرین باری بود که مرخصی آمد و زنده دیدماش. حرف انتقالی و پایان خدمت در غرب و ازدواج را میزد اما در میان این اخبار خوب، یک نگرانی بزرگ هم داشت ، چند روزی با هم بودیم و چند بار به اتفاق به بنیاد شهید و چند اداره مربوطه دیگر مراجعه کردیم، مشکل را جویا شدم، گفت : بیش از یک سال است که تقریبا بیش از 800 شهید را به طور صد در صد شناسایی کرده و به سپاه تحویل داده است، حتی بعضی را به نام پیدا کرده بود و یکی هم حتی از بچههایی بود که خودش میشناخت اما هیچ کدام از این اجساد ترخیص نشده و به خانوادهها تحویل داده نشدهاند. تعریف کرد که همه اینها را گزارش کرده ولی بی جواب مانده و با پیگیری بیشتر به این نتیجه رسیده بود که بنا به دلایلی از بالا دستور آمده که اجساد را تحویل ندهید و خبری هم درز نکند و حتی به خانوادههای این شهدا هم چیزی نگویید. گفته بودند خودمان در زمان مناسب و با تعداد مشخص و مطالعه شده ترخیص میکنیم و یک سری دلایل سیاسی و اجتماعی پیش کشیده بودند.
قبل از رفتناش دیدماش، نگران بود، گفت تهدیدشان کردم که خودم به خانوادهها خبر میدهم. گفت این داستان آن طور که او متوجه شده بود داستان تازهای نبود و خبر دارد محورهایی که حتی در سال 65 آزاد شده بودند و جنازههایی را که از این مناطق کشف شدند پس از 4 سال هنوز تحویل خانوادهها ندادهاند.
او رفت و کمتر از 3 ماه بعد اواخر اردیبهشت خبر شهادتاش را آوردند، شک برانگیز بود چرا که جنگ تمام شده و بیش از دو سال از آتشبس بین ایران و عراق میگذشت. شهادت او در اردیبهشت 70 عجیب بود، بلافاصله خبر رسید که نارنجک در ماشیناش انداختهاند و گروههای مخالف کُرد را مقصر معرفی کردند، فردای آن روز خبر تغییر کرد و گفتند در دام حزب کومله افتادهاند و ماشین را به تیربار بستهاند .
دو روز بعد جنازهاش را آوردند، هیئتی از لشکر هم آمد و توجیه کردند که در مسیر بازگشت از تفحص، ماشین را کومله به رگبار بسته است. علامت سوال بسیاری در ذهن من و دیگر دوستان و خانوادهاش نقش بست. نخست اینکه چطور او به این وضع کشته شده و در زیر آتش تیرباری که تقریبا نیمی از بدن او را متلاشی کرده بود رانندهاش اما زنده مانده؟! داستان زنده ماندن راننده هم خود داستانی هالیوودی بود که کسی خریدارش نشد.
برای پیگیری بیشتر چند تن از دوستان و برادرش به منطقه سفر کردند. در روستایی که در حوالی مقرشان بود و بیش از 14 سال آنجا خدمت کرده بود مردم از این واقعه ابراز نارحتی میکردند.
به قول یکی از اهالی کرد آن روستا، اگر کومله یا هر حزب مسلح دیگری میخواست او را بکشد چرا در این 14 سال نکشت؟ علامت سوالها بیشتر و بیشتر شد.
سالها با این علامت سوال زندگی کردم، حتی در مقطعی بر اساس تاثیرات روحی که این مسئله بر من داشت خودم به تیم تفحص در گردان تعاون لشکر امام حسین پیوستم و چند هفتهای را در پادگان حمید و شلمچه گذراندم.
آنچه دیدم و شنیدم و هزاران هزار دلیل دیگر لااقل برای من ثابت کرد که شهادت این سرباز وطن یک حذف سیاسی و امنیتی بود و فراتر از آن به چشم دیدم که چگونه استخوانها و پلاکهای عزیزان مردم را احتکار میکنند تا در موقع نیاز برای بازیهای سیاسی و جناحیشان تعدادی از شهدا را در سطح کشور پخش کنند آن هم به طوری که تقریبا همه سهمی از این تبلیغات سیاسی ببرند.
تمام آنچه این واقعه را از دل خاک گرفته من بیرون کشید بازی چند روز پیش رژیم با روح و روان ملت است. 175 شهید غواص که در گوری دسته جمعی پیدا شدند و از قرار زنده به گور شدهاند. داستانی تراژیک که نمونههای صد بار بدترش را در طول جنگ و بعد از آن شاهد بودیم اما مشکل در همانجاست که گفتم. این شهدا نه امسال و نه سال گذشته بلکه حداقل پنج سال پیش تفحص و پیدا شدند! کسانی که دستی بر آتش دارند و منطقه را خوب میشناسند میتوانند گواه این موضوع باشند که اولا در نزدیکی البکر و العمیه در عمق آبهای خلیج فارس جایی برای گور دسته جمعی و یا حتی پیدا کردن یک جسد نیست. ثانیا، غرب فاو و جزیره مجنون و چند محور دیگر عملیاتی که ادعا کردند این شهدا را در آنجا یافتند (که بالطبع اگر گور دسته جمعی بوده باید همگی در یک منطقه باشند) در سالهای 87 و 88 خورشیدی وحتی در مواردی بسیار زود تر مورد تفحص و جستجو قرار گرفتند. گردانهای تفحص این روزها در عمق خاک عراق مشغول به کار هستند و در دوره نخست وزیری نوری المالکی دو کشور مشترکا در این پروژهها دخیل بودند و الان همان طور که گفتم کار عملیات حتی در عمق خاک عراق صورت میگیرد.
تمام این شواهد دلیل بر دروغ پردازی و سوء استفاده رژیم حتی از استخوان شهدا برای پیشبرد اهداف شوم سیاسی و گسترش سلطهاش در منطقه است. این طور معلوم میشود که جنگ هنوز هم برای اینها نعمت و برکت دارد.
_________________________________________
*توضیح نگارنده: این ماجرا یک نقل قول عینی است از آنچه بر یکی از خانوادههای شهدای جنگ گذشته و نگارنده تنها وظیفه تهیه و تدوین آن را بر عهده داشته است.