تأسيس: 14 مرداد 1392 | در نخستين کنگرهء سکولار های ايران | همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
|
خانه | آرشيو کلی مقالات | فهرست نويسندگان | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
آیا مذهب می تواند درخدمت پیشرفت اجتماعی باشد؟
ژيلبرت اشکار*
ترجمهء شهباز نخعی
در حالی که خداناباوری (آتئیسم) توسط بسیاری از مذاهب مورد حملهء خشن قرار گرفته و مذهب آماج حملهء خداناباوران است، مبارزات استقلال طلبانه، به ویژه در امریکای لاتین، به همت الهیات آزادی بخش، آنهائی که به آسمان اعتقاد دارند را در کنار آنهائی گرد آورده که به آسمان اعتقاد ندارند**. اما تصور این نوع اتحاد با پیروان تندروی اسلام سیاسی دشوار است. چرا؟
***
برای کسی که دیدگاهی مثبت نسبت به دنیا داشته باشد، این که مذهب در آستانهء
پنجمین قرن پس از انقلاب علمی هنوز وجود و حضور داشته باشد یک معما است.
اما، اگر مذهب تا عصر
ما به عنوان یک ایدئولوژی مسلط دوام آورده، به این
خاطر نیز هست که جنبه ای مبارزه جو دارد که موفقیت آن انکار نشدنی است.
در
طول دهه های اخیر، دو ایدئولوژی مذهبی بر روند گذر
زمان اثرگذارده اند:
الهیات آزادی بخش مسیحی،
و بنیادگرایی اسلامی.
رابطهء
بین رشد قدرت هر
یک
از این دو
جنبش و سرنوشت چپ خداناباور در
عرصه های مربوطه شان، نشانه ای
افشاگر از طبیعت خاص آنها است. در
حالی که سرنوشت الهیات آزادی بخش در
امریکای لاتین با چپ خداناباور یکی می شود – که در عمل یک عنصر چپ بطور کلی
است یا چنین دیده می شود -، بنیادگرایی اسلامی در
بیشتر
کشورهایی که دارای
اکثریت مسلمان هستند مانند یک رقیب چپ رشد یافته است. بنیادگرایی اسلامی
جای چپ را در کوشش برای کانالیزه کردن اعتراضات علیه آنچه که کارل مارکس
«بی
نوایی محض» می نامید، و حکومت و جامعه ای که مسئول آن شناخته می شوند
گرفته است. این رابطهء
متخالف – در
مورد اول مثبت و در
مورد دوم منفی – گواه
وجود یک تفاوت ژرف بین این دوجنبش تاریخی است.
الهیات آزادی بخش بیان
عمدهء
مدرن چیزی است که مایکل لووی،
با وام گیری از مفهوم پردازش شده توسط
ماکس وبر،
آن را تطابق انتخابی، بین مسیحیت و سوسیالیسم نامیده است(1).
به
عبارت دقیق تر، تطابق انتخابی که در اینجا مورد بحث است، میراث مسیحیت
ابتدایی – که خاموشی شعلهء
آن به مسیحیت امکان داد به صورت ایدئولوژی
نهادینه شدهء
سلطه اجتماعی موجود درآید – و آرمان گرایی «اشتراکی گری»(2)
را به هم نزدیک می کند. در
سال های
1525 و 1525
عالم دینی،
توماس مونتزر،
برنامه ای با مفاهیم مسیحی برای شورش روستاییان آلمانی تدارک دید که فردریک
انگلس در
سال
1850
آن را «پیش درآمد تخیل کمونیسم»
(5)
توصیف کرد.
همین
«تطابق
انتخابی»
توضیح گر این است که چرا موج جهانی رادیکالیزاسیون سیاسی در
جبههء
چپ،
که در
سال های دهه
1960
آغاز شد،
توانست تا
حدی – به ویژه در کشورهای
«حاشیه
ای» که مردم آن مسیحی، فقیر و ستمدیده بودند – بعدی مسیحی بیابد.
این امر در امریکای لاتین، که رادیکالیزاسیون در
آن از سال های آغازین دههء
1960
به خاطر انقلاب کوبا قدرت یافت، دیده می شود. تفاوت عمده بین این موج
مدرن رادیکالیزاسیون و جنبش روستائیان آلمانی که توسط انگلس تحلیل شده،
در
این است که در
مورد جریان امریکای لاتین آرمان گرایی
ِ
«اشتراکی گری» چندان
با دلتنگی برای شیوهء
زندگی اجتماعی گذشته همراه نبود (با آن که این امکان
وجود داشت که چنین وجهی در
مردم بومی یافت شود) بلکه الهام های سوسیالیستی
مدرن، از
جمله آنچه که توسط انقلابیون مارکسیست امریکای لاتین تبلیغ می شد
نقش بیشتری داشت.
بر روی ویرانه های چپ
در
عوض،
بنیادگرایی اسلامی بر
روی جنازهء
در
حال تجزیه و فساد جنبش پیشرو رشد کرد.
سال های آغاز دههء
1970
شاهد تنزل ملی گرایی رادیکال ایجاد شده توسط طبقات
متوسط بود؛
تنزلی که مرگ جمال عبدالناصر، در
سال
1970
و سه سال پس از شکست
در
برابر اسرائیل در جنگ شش روزه، نماد آن بود. به موازات این امر، نیروهای
معترضی که از اسلام به عنوان پایهء
ایدئولوژیک استفاده می کردند در
سراسر
کشورهایی که اکثریت مسلمان داشتند گسترش یافتند و،
با تند و تیز کردن آتش
بنیادگرایی،
باقی ماندهء
چپ را خاکسترکردند. با پر
کردن جای خالی ناشی از
تحلیل رفتن چپ، به زودی بنیادگرایی به صورت قطب اصلی ابراز مخالفت با سلطه
گری غربی – که جنبه ای از آن از آغاز وجود داشت ولی در دورهء
ملی گرایی
غیر
مذهبی در
سایه قرار گرفته بود – درآمد.
مبارزه ای شدید با استیلای غرب
مجدداً
در بطن اسلام گرائی شیعه بعد از انقلاب
1979
ظاهر شد. سپس در
ابتدای دههء
1990
این اسلام گرائی سنی بود که صحنه را اشغال کرد؛
زمانی
که
گروه
های افراطی مسلح پس از مبارزه با شوروی به مبارزه علیه ایالات متحده
روی آوردند. این گردش،
همزمان با شکست و نابودی اتحاد
شوروی و دخالت های
نظامی متعدد ایالات متحده در خاورمیانه بود.
به این ترتیب بود
که دو
نوع عمدهء
بنیادگرایی،
در کنار هم
و
در پهنهء
گستردهء
جغرافیایی کشورهای دارای اکثریت
مسلمان،
بوجود آمدند
که
ویژگی یکی همکاری با منافع غربی و دیگری
دشمنی با آن بود. کانون نوع اول سلطنت عربستان سعودی، ناآگاه ترین کشور
اسلامی است. اردوگاه نوع شیعهء
ضد
غربی
حکومت
اسلامی ایران است، در
حالی که
القاعده و سازمان خلافت اسلامی (داعش) ریشه در میان سنی ها دارند.
همهء
جریان های بنیادگرایی اسلامی خود را وقف چیزی کرده اند که می توان آن
را یک آرمان گرایی قرون وسطایی توصیف نمود؛
یعنی برنامهء
ايجاد
یک جامعهء
تخیلی و
افسانه ای که،
به جای آینده،
رو به سوی گذشته دارد. در
این جریان ها،
همه
در
صدد آنند که جامعه و حکومت افسانه ای صدر اسلام را از
نو برقرار سازند. در
این کار، آنها با بخشی از الهیات آزادی بخش مسیحی اشتراک می یابند که به
عصر آغازین مسیحیت مربوط می شود. با این حال، برنامهء
بنیاد
گرایان اسلامی
شامل مجموعه ای از اصول ایده آلیستی نیست که منجر به «کمونیسم محبت آمیز»
بشود و طبقهء
ستمدیدهء
فقیران را که در
حاشیهء
جامعهء
خود زندگی می
کنند رها سازد، بلکه
ويژگی های
جامعه ای است که بنیانگزار
آن به طور وحشیانه توسط قدرت حاکم
به قتل می رسد. همچنین، این برنامه شکل قدیمی مالکیت اشتراکی، چنان که در
بخشی از قیام روستائیان
آلمانی در
قرن شانزدهم وجود داشت،
را نیز ندارد.
وجه
اشتراک بنیادگرایان اسلامی بیشتر در قاطعیت ایشان در برقراری یک شیوهء
قرون
وسطایی سلطهء
طبقاتی است که در گذشته، اگرچه به صورت افسانه ای، وجود داشته
و بنیانگزار
آن – بازرگانی که پیامبر، سرکردهء
جنگی و سازندهء
حکومت و
امپراتوری شد –
قربانی قدرت سیاسی اش شد. مانند هر تلاش دیگر برای برقراری
یک ساختار اجتماعی و سیاسی کهن
ِ
دارای سابقهء
چندین قرنی، برنامهء
بنیادگرایی
اسلامی الزاماً
معادل با آرمان گرایی ارتجاعی است.
این گرایش،
با اسلام
ماورای
تند
خوئی
همخوانی دارد که با حمایت سلطنت سعودی به صورت جریان غالب در
دین اسلام در
آمده است(4).
چنین اسلامی برداشتی
را
بر
اساس قرائت مو به مو از
اسلام با تبعیت کورکورانه از متن قرآن بمثابه وحی آسمانی ترغیب می کند؛
چیزی که در روزگار ما، در بیشتر مذاهب دیگر، در تیول جریانی اقلیتی است
-
یعنی برداشتی بنیادگرایانه
بر اساس
بازگشت به اجرای مو به موی متون مذهبی،که
نقشی
اساسی در اسلام نهادینه شدهء
غالب ایفا می کند. به دلیل مفاد تاریخی
مشخص این متون، که مومنان می کوشند به آنها وفادار باشند، اسلام تندرو به
ویژه از
یک سو سعی می کند دین منطبق با حکومت پایه گذاری شده بر
مبنای اسلام
–
به همان ترتیبی که پیامبر برای برقراری حکومت با اکراه به آن تن داده بود
–
را مستقر کند و به خاطر همان دلیل به نحوی خاص مبارزهء
مسلحانه علیه هر
نوع
سلطه گری غیر
اسلامی با رجوع تاریخی به جنگی که اسلام در
زمان گسترش خود علیه
باورهای دیگر به راه انداخت را ترغیب می نماید.
پذیرش این تطابق
انتخابی بین اسلام تندرو و آرمان گرایی معترض قرون وسطایی، پس از تأکید
بر
آنچه که مسیحیت آغازین را به آرمان گرایی «اشتراک گر» پیوند داد، نه ناشی
از یک داوری ارزشی بلکه یک جامعه شناسی تاریخی تطبیقی دو دین است. در
عین
حال، شناخت تطابق انتخابی به این مفهوم نیست که در
هر
یک از
این دو دین گرایش
های مخالف وجود ندارد. به این ترتیب، مسیحیت از زمان بنیانگزاری
خود دارای
گرایش هایی بوده که از مبانی اعتراضی تغذیه می شده است. در
جهتی
دیگر، آنچه
که از متون اسلامی باقی مانده شامل مفاهیمی برابری طلبانه از زمانی است که
نخستین مسلمانان جامعهء
ستمدیده ای را تشکیل می دادند که موجب روایت هایی
«سوسیالیستی»
از اسلام شده است.
بعلاوه،
این که تطابق انتخابی
متفاوتی در مسیحیت و اسلام وجود دارد، به این مفهوم نیست که تحول تاریخی
واقعی هر
یک از دو دین، به طور طبیعی شیب تطابق انتخابی مشخصی دارد. این
تحول بی گمان مطابق با ترکیب واقعی جامعه و طبقاتی است که در هر
یک از آنها
در
هم تداخل داشته اند – ترکیبی بی نهایت متفاوت با شرایط تاریخی اصلی
در
مورد مسیحیت و،
کمتر از آن،
در
مورد اسلام. در درازای چندین قرن، مسیحیت
تاریخی «واقعاً
موجود» کمتر از اسلام تاریخی «واقعاً
موجود» پیشرو بود. در
حال
حاضر، در
میان همین کلیسای کاتولیک مبارزه ای شدید، از یک سو بین روایت
غالب معترضی که ژوزف راتزینگر (پاپ بنوای شانزدهم پیشین) و همفکران
اش
آن را
نمایندگی می کنند و،
از
سوی دیگر، مدافعان الهیات آزادی بخش جریان دارد که
رادیکالیزاسیون چپ امریکای لاتین به آن نیرویی تازه بخشیده است.
تصديق
وجود یک
«تطابق
انتخابی»
بین مسیحیت و سوسیالیسم به این فکر نمی انجامد که
مسیحیت تاریخی از اساس سوسیالیست بوده است. چنین اندیشه ای اصولاً
غیر
قابل
تصور است. به همین ترتیب،
پذیرفتن این که تطابق انتخابی بین مجموعهء
اسلامی و
آرمان گرایی معترض قرون وسطایی عصر
ما، که شکل بنیاد
گرایی اسلامی به خود می
گیرد، به هیچ وجه این فکر را
موجب نمی شود
که اسلام تاریخی اساساً
بنیادگرا بوده
است
– زیرا بی گمان چنین نبوده!، یا مسلمانان،
در هر
شرایط تاریخی که بوده
باشند،
اکنون
محکوم به افتادن در چنگ بنیادگرایی هستند. اما در
مورد
«مسیحیت
اصیل»،
همانند مورد
«اسلام
سلفی»،
این شناخت یکی از کلیدهای درک
کاربردهای متفاوت هر
یک از دو
دین،
به عنوان معیار اعتراض،
است.
این شناخت
به ما امکان می دهد دریابیم
که
چرا الهیات آزادی بخش مسیحی توانست عنصری چنین
مهم برای چپ در امریکای لاتین شود، در
حالی که همهء
کوشش ها برای تولید
روایتی اسلامی از همین الهیات، در
حد حاشیه ای باقی مانده است. همچنین، این
شناخت به ما کمک می کند تا ببینیم چرا بنیادگرایی اسلامی اهمیت بزرگی
را به دست آورده
که
امروز در
میان جوامع مسلمان دارد و چرا به راحتی جای چپ را در تجسم
نفی سلطه گری غربی، حتی در مفاهیمی از
نظر اجتماعی اعتراضی، گرفته است.
امروزه
فکری شرق گرایانه و سطحی در
حدی وسیع رایج شده که،
بنا
بر
آن،
بنیاد
گرایی
اسلامی واکنش «طبیعی» مردم و بدون توجه به عوامل تاریخی است. این فکر کاملاً
خطا است زیرا رویکردهای ابتدایی را نادیده می گیرد. به عنوان نمونه، چند
دهه پیش،
یکی از مهم ترین حزب های کمونیست جهان، حزبی که عملکردش بر مبنایی
غیرمذهبی بود، در کشوری فعالیت می کرد که بیشترین جمعیت مسلمان جهان را در
خود جا داده است: اندونزی. این حزب از سال
1965
توسط نظامیان اندونزی که
مورد حمایت ایالات متحده بودند به خاک و خون غلتید. نمونه ای دیگر: در
سال
های پایانی دههء
1950
و آغاز دههء
1960،
مهم ترین تشکل سیاسی عراق، به خصوص
در میان شیعیان جنوب کشور، نه یک جنبش رهبری شده توسط یک رهبر مذهبی بلکه،
در اینجا نیز، حزب کمونیست بود. به علاوه، ناصر که در
جريان
چرخش «سوسیالیست»ی
مصر در
سال
1961
رئیس جمهوری بود، یک مؤمن
صادق و انجام دهندهء
تکالیف
مذهبی بود و با این حال خود او بود که به صورت بدترین دشمن بنیادگرایان
درآمد. میزان نفوذی که او در
اوج حیات سیاسی خود در کشورهای عرب و غیر
عرب به
دست آورد همچنان بی همتا است.
بنا
بر
این، درست آن است که هرگونه استفاده
از اسلام
را،
مانند هر دین دیگر، در
شرایط اجتماعی و سیاسی مشخص خود قرار
دهيم.
همچنين
این
نکته
نیز مهم است که بین اسلامی
که
از آن
به
عنوان یک ابزار ایدئولوژیک سلطهء
طبقاتی استفاده می شود به عنوان مثال در کشورهای غربی،
نقش دهنده به هویت اقلیتی ستمدیده
است تمايز و تفاوت
قایل شویم.
با این
همه،
مبارزهء
ایدئولوژیک علیه بنیادگرایی اسلامی
–
يعنی
علیه ایده های اجتماعی، اخلاقی و سیاسی، نه علیه اصول روحانی پایه ای اسلام
به عنوان یک دین – می باید به عنوان یکی از اولویت های پیشرو در
میان جوامع
مسلمان باقی بماند. در
عوض، خیلی کم می توان به ایده های اجتماعی، اخلاقی و
سیاسی خاص الهیات آزادی بخش مسیحی – بجز هواداری از ممنوعیت سقط جنین
–
حتی
برای خدا
ناباوران سرسخت چپ رادیکال اعتراض کرد.
_______________________________________
* Gilbert ACHCAR
** اشاره به شعری از لوئی آراگون.
1- Michaël Löwy, La Guerre des dieux. Religion et politique en Amérique latine, Editions du Félin, Paris, 1998.
2. صفت «اشتراکی گری» (communistique) اینجا برای فرق گذاشتن با دکترین کمونیستی (اشتراکی) که پس از انقلاب صنعتی بوحود آمد ، به کار گرفته شده.
3. Friedrich Engels, La Guerre des paysans enAllemagne, Editions sociales, Paris, 1974 (1re éd. 1850).
4. مقاله « چشم و هم چشمی سنت گرایان در قلمرو اسلام»، لوموند دیپلوماتیک، مارس 2015.