تأسيس: 14 مرداد 1392     |    در نخستين کنگرهء سکولار های ايران     |      همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

8 ارديبهشت ماه 1395 ـ 27 ماه آوريل 2016

عدم بلوغ ساختگی ایرانیان و نقش تحزب

کورش عرفانی

     این امر که نظامی خودکامه به خشونت و سرکوب دست یازد تعجب برانگیز نیست، بر اساس ذات ضد بشری خویش عمل کرده است. بحث بر سر چگونگی استبداد پذیری میلیون ها ایرانی ست که، بیشترین شان، به خوبی از ماهیت ضد انسانی حکومت مسلط بر میهن مان آگاهند و با این وجود، "الکی خوش"، روی خود را برمی گردانند. پدیده ای که می توان آن را "عدم بلوغ مصنوعی ایرانیان" نامید
     حق انتخاب آن شاخص وجودی ست که انسان را از حیوان متمایز می کند. انتخاب نیز در گرو آزادی است. آزادی انسان، موجودی با ساختار مغزی بسا کامل تر و پیچیده تر از همه ی دیگر موجودات شناخته شده ی جهان، به مثابه ی خصلت ذاتی وی است که نبودِ آن انسانیت وی را زیر سوال برده و او را به موجودی تبدیل خواهد کرد که تفاوتی ماهوی با حیوان یا حتی مادون آن نخواهد داشت. در مورد حیوانات به اسارت درآمده بارها دیده شده با شکستن قفس، گاه حتی به بهای جان خود، در برابر شخصی که وی را به بند کشیده قیام کرده اند[1]. و در نقطه مقابل آن، انسان هایی داریم که از طبیعت خود تهی شده، با پذیرش استبداد، حق انتخاب خویش را، به عنوان یک انسان آزاد، رها می کنند. نوشتار زیر نگاهی خواهد داشت به این پدیده، شوربختانه بسیار رایج نزد ایرانیان.

نقش انتخاب در زندگی یک ملت و عدم بلوغ مصنوعی ایرانیان
     در سیر تاریخی فرگشت جوامع انسانی، با پشت سر گذاشتن دوره های غارنشینی و اسکان در آبادی های دورافتاده، و همزمان با پیدایش و گسترش جوامعی پیچیده تر و کامل تر، بشر نیز به تدریج به موجودی اجتماعی تبدیل شده است. به نحوی که برایش، تعیین سرنوشت فردی خویش، جدا از شکل دهی به سرنوشت جامعه ای که به آن تعلق دارد، دیگر امکان پذیر نیست. زندگی انسان امروزی تنها در قالب جامعه است که تکوین یافته و تعریف می شود. هم از این روی، پرداختن به سیاست، به عنوان حیطه ای که در آن ابعاد مختلف زندگی اعضای جامعه مورد تصمیم گیری و مدیریت قرار می گیرد، نماد ملموس و مشخصی است ازپایبندی به ارزش ذاتی انسان به عنوان یک موجود اجتماعی. به زبانی دیگر، سیاست عرصه ی برخورداری از آزادی و از همین روی، صحنه ی تبلور انسانیت است. عرصه ای که در آن اعضای یک جامعه، شرایط وجودی [2] و یا وجود تاریخی خویش [3] را برگزیده و به نمایش می گذارند.

مورد ایران:
     با به قدرت رسیدن و بر سر قدرت ماندن نظامی استبدادی در کشورمان، در عمل دهه هاست که میلیون ها ایرانی، به واسطه ی سرکوب و ترس، از مطالبه ی منظم و گسترده ی این حق پایه ای انسانی خویش یعنی آزادی دست برداشته و قبول کرده اند که محروم از آزادی زیست کنند. میلیون ها ایرانی با رها کردن حق انتخاب فردی و اجتماعی خویش، راه هایی یافته اند که زندگی با استبداد و حقارت ناشی از آن را برایشان ممکن سازد. جمهوری اسلامی، از نخستین روزهای حیات شوم اش، صدها هزار انسان ایرانی را که در برابر استقرار استبداد دست به مقاومت زدند، اگر به قتل نرساند، سرکوب، زندانی و یا مجبور به ترک وطن کرد.
     این امر که نظامی خودکامه به خشونت و سرکوب دست یازد تعجب برانگیز نیست، بر اساس ذات ضد بشری خویش عمل کرده است. بحث بر سر چگونگی استبدادپذیری میلیون ها ایرانی ست که، بیشترین شان، به خوبی از ماهیت ضد انسانی حکومت مسلط بر میهن مان آگاهند و با این وجود، "الکی خوش"، روی خود را برمی گردانند. پدیده ای که می توان آن را "عدم بلوغ مصنوعی ایرانیان" نامید.

نابالغی خودخواسته
     ترس درونی شده ی بسیاری از ایرانیان از رژیم استبدادی حاکم سبب شده برای ادامه ی حیات فیزیکی خود، دست به دامان سازوکاری باطنی شوند تا شرایط را برایشان قابل تحمل سازد. بدین ترتیب در فرآیندی ذهنی، "خودِ" واقعی درونِ خویش را با یک "غیرخودِ" دروغین جایگزین می کنند."خودِ" درون این افراد به خوبی از دزدی، چپاول، جنایت و سوء مدیریت رژیمی که با ایجاد بحران های بی سابقه ی اقتصادی، اجتماعی و زیست محیطی کشورما را در سراشیبی نابودی قرار داده با خبر است؛ با این وجود به یاری «غیرخود» تربیت کرده ی خویش، ترجیح می دهد که نادانی یا تجاهل[4] بپردازد تا از این طریق برای خویش فرصت داشتن یک شبه زندگی برده وار و حقارت بار را فراهم کرده باشد. این ارجحیت بخشیدن مداوم غیرخود مصنوعی بر خود واقعی روند مسخ ایرانیان را شکل داده و سرعت می بخشد. مسخ یعنی فرورفتن در لباس غیرخود به نحوی که این باور را در خویش و دیگران به وجود آورد که این «خود» واقعی اوست، در حالی که نیست. او این نکته را دلقکی است با صورت خندان و دل گریان می داند اما جرات ابراز آن را حتی به خود ندارد.
     این مسخ شدگان، برای گریختن از خطر اعتراض گری و پرداخت بهای سنگین وفاداری به ارزش های ذاتی خود، به شکل اختیاری، حق طبیعی انتخاب، و یا به کلام درست تر، خصلت ذاتی انسانیت را از خویش سلب می کنند. «خودِ» واقعی آنها اما از نفی مستمر انسانیتشان به وسیله ی ظالم آگاه بوده و در تضادی دائمی با "غیرخود" مصنوعی درونش است؛ همان غیر خودی که از روی ترس و تجاهل، به مثابه کودکی، انتخاب را به دیگران، به آقابالاسرها و یا به "بزرگترها"، یعنی دیکتاتور و دار و دسته اش، واگذار می کند. در این مکانیزم واگذاری حق انسانی و شهروندی خویش به ظالم است که ایرانی واداده باید خویش را تا درجه ی یک «صغیر» حقوقی و یک «حقیر» شخصیتی پایین بیاورد. اما میان «صغارت» و حقارت فرقی است. صغارت صفت ذاتی است، ناشی از امری طبیعی است. یعنی نوبت تحول صغیر به بالغ به طور طبیعی و بدون دخالت عامل بیرونی هنوز نرسیده است. حقارت اما امری عرضی است، یعنی حاصل وجود یک عامل بیرونی است که مفعول را ارادی و عامدانه مورد تحقیر قرار می دهد. پس، صغارت درد آور و رنج آفرین نیست اما حقارت چنین است. پذیرش صغارت نیاز به فکر و مماشات و پذیرش و سازش ندارد، اما حقارت دارد.
     با این تفاوت که ذکر شد، آن که مورد حقارت قرار می گیرد دائم در درد و رنج و عذاب است و اگر نخواهد بر علیه منبع تحقیر خویش عصیان کند، باید که راهی برای کاهش درد و رنج بیابد. در این جاست که انسانی که روند تولید غیرخود مصنوعی را در خویش آغاز کرده شروع به تربیت این غیرخود می کند و به او می آموزد که به جای تعبیر حقارت از ستمی که بر او می رود آن را به عنوان صغارت ارزیابی کند تا درد و رنجی به همراه نداشته باشد. ستم پذیر ایرانی پیش خود استدلال می کند که اگر بخش آگاه او بتواند این غیرخود درون خویش را به صغارت عادت دهد شاید که دیگر خود واقعی او حقارت را تحمل نکند. این صغارت را به جای حقارت جا زدن اما این گونه بی هزینه هم نیست. نیازمند یک روند پیچیده و پرهزینه ی روان-جامعه شناختی است که در طی آن فرد باید نوعی «عدم بلوغ» فکری-شخصیتی را در خویش پرورش داده، نهادینه کرده و با آن سر کند. این عدم بلوغ ساختگی ایرانی است که به او اجازه می دهد حقارت دردآور تحمیل شده توسط نظام استبدادی-اسلامی حاکم را به صغارت دروغین خویش تبدیل کرده و در نوعی عدم بلوغ مصنوعی عمر به سر کند.
     شخص با عدم بلوغ ساختگی خویش، همچون کبکی سر در برف کرده، اززیر بار تقابل با ظلم و ستمی که بر وی روا می رود شانه خالی می کند. او جهل کودکانه ای را برای خود ترتیب می دهد تا آگاهی مسئولیت آفرین انسان بالغ را تجربه نکند. تجاهل [4] ابزار تعامل او با استبداد است. ستمی را که بر او روا می رود می فهمد اما ترجیح می دهد نشان دهد که آن را نفهمیده، می بیند، اما می خواهد که باور کنند او ندیده است، تحمل می کند اما می خواهد باور کنند که او در حال درد کشیدن نیست. برای همین است که تمام وجودش آثار سوء تغذیه و بیماری و افسردگی و له شدگی فیزیکی و روانی را با خود یدک می کشد، اما باز منکر این است که بدبخت است و با خوردن آبگوشتی پخته شده از گوشت فاسد وارداتی با آب تصفیه نشده ی آلوده به نیترات و نخود کرم زده، احساس خوشبختی می کند. او یاد گرفته که مظاهر بدبختی مطلق را به جای خوشبختی نسبی خویش به خودش جا بزند.
     در جامعه ای که از بام تا شام او را غارت و تحقیر می کنند و جسم و روحش را له می کنند یاد گرفته در دنیای جهل خودساخته ی خویش به سر برد و مدیریت این حقارت واقعی را به صغارت ساختگی خویش بسپارد. جهل مصنوعی تنها پناهگاه انسان آگاه اما ترسوست. ایرانی امروز برخلاف پیشنیان دوره ی قاجارش شانس این را ندارد که نداند. از چپ و راست تصاویر و خبر و گزارش در مورد آن چه بر او روا می رود جلوی چشم و گوشش قرار می گیرد. ماهواره را که منشاء آگاهیش است به ابزار ترمیم و تقویت جهل مصنوعی خود تبدیل و تلاش می کند که از برنامه های آگاهی بخش آن بگریزد و به برنامه ها و کانال های یاری رسان به جهلش پناه برد. و سرانجام این تلاش مستمر برای فرار از دانستن و کوشش جدی برای ندانستن از او یک صغیر شخصیتی-فکری می سازد. یک شبه کودک پنجاه ساله که علیرغم گذر زمان مراقب است که مبادا بدیهیات یک برخورد کودکانه با موضوعات مهم زندگی را از یاد برد. او سرانجام به واسطه ی صغارت خواهی مصنوعی خویش، یک شبه کودک درون در خود پدید آورده و آن را تا روز مرگش حفظ می کند. مرگی که هر چه زودتر فرارسد او را خوشحال تر می کند، چرا که آگاه است که این تنها مرگ است که آن درد حس شده توسط خود واقعی سرکوب شده اش را آرامش خواهد بخشید. تنها امید خلاصی این شبه کودک در مرگ زودرس اوست.

کودک صفتی فکر شده
     این کودک صفتی ساختگی امروزه، به شکل گسترده ای گریبان هموطنان ما، چه در داخل و چه در خارج از کشور را گرفته است. پدیده ای که ناگزیر با خود سیاست گریزی و واگذاری سرنوشت خویش به اراده ی خودکامه و انسان ستیز حکومت را به همراه دارد. با بیان "من سیاسی نیستم " امروزه میلیون ها انسان ایرانی تداوم استبداد را به طور داوطلبانه و آگاهانه، اما در لفافه و توجیه گری های بی پایان، پذیرفته و از آزادی، این حق پایه ای انسانیت خود دست شسته اند. برای فرار از تحقیر مضاعف دلقک وارگی های این شبه کودک صفتی خویش به طور مستمر خود را زبون تر و ترسوتر ساخته اند تا بتوانند تضاد تند میان "خودِ" آگاه و کودک واره ی درون خویش را کمتر سازند. برای آن که رنج انسان نبودن را تحمل کنند، به شکار همه گونه شادی کاذب می روند و در این مسیر آماده اند همه ی مرزهای قابل تصور برای اخلاق و عقلانیت را زیر پا بگذارند. برای فراموشی درد خود به همه رنگ اعتیاد از مواد مخدر، الکل، سکس و قمار پناه می برند و در هر مورد از این ها تلاش می کنند که به شدیدترین و قویترین آن روی آورند تا بلکه روزگار بگذارنند. آنها بدین گونه در تلاشند که تا زمانی که با مرگ "راحت" شوند به چیزی شبیه به زندگی خود را مشغول نگاه می دارند. آنها دیگر قادر به تفاوت میان زنده بودن و زندگی نیستند.

نور بلوغ در شب تاریک نابالغان داوطلب
     با نفی انتخاب، این کنش انسان ساز و انحصاری کردن قدرت در دست خودی ها، رژیم خودکامه ی حاکم بر کشورمان عرصه ی سیاست را از تمامی غیر خودی ها، بشنوید اکثریت مطلق جامعه، سلب کرده است. جمهوری اسلامی، با منطق زشت خودکامگی و خودمحوری، با تصمیم گیری و اعمال اراده در تمامی عرصه های فردی و جمعی به میلیون ها انسان ایرانی محروم از آزادی پیامی فلسفی می دهد: "ما با سلب انتخاب آزاد، این حق ذاتی شما، آن چه را که تبلور انسانیت است از شما می گیریم. ما نافی انسانیت شماییم."
     بی توجهی به عمق فلسفی این پیام ما را به کژراهه ی ساده نگرانه کشانده و به ما برداشتی نادرست از فرآیند اجتماعی فاجعه باری که در جریان است خواهد داد. استبداد سیاسی، به عنوان عمیق ترین سطح از خودکامگی، برای دوام دراز مدت خویش نیاز دارد عرصه ی سیاست، یا همان حق انتخاب را از انسان ها بگیرد. به کسانی نیاز دارد که خود را به طور جدی و ریشه ای انسان محسوب نکنند. هم از این روی با دگرگونه و تهی کردن انسان ها از ذات طبیعی خویش، آنان را به انزوا کشانده وبدین ترتیب قادر می شود بر کل جامعه ای مسخ شده تسلط یابد. استبداد شهروند نمی خواهد، برده می خواهد. هر آن کس که را که به ارزش ذاتی آزادی پایبند بوده و حاضر به کمر خم کردن در مقابل حاکمیت خودکامه نباشد، به عنوان مزاحم و محارب و منافق و مفسد به دار و شکنجه می کشد. با این همه هستند (اندک) انسان هایی که در همین قحطی پایبندی به ارزش ذاتی آزادی و حق انتخاب، به خود واقعی شان خیانت نکرده و حاضر به تراشیدن یک خود مصنوعی صغیر و کودک صفت نیستند. آنها کسانی هستند که، برخوردار از بلوغ فکری و مصمم، تلاش دارند در برابر به مسخ کشانده شدن دسته جمعی ایرانیان به دست استبداد سیاسی حاکم مقاومت کنند. برای این کار می توان با تکیه بر فلسفه ی روشنگری۵ به مصاف تاریک ذهنی خودساخته رفت. این بسته اندیشی خود بناکرده امری است که طی قرن ها سبب شده مردم ما ظلم و ستم را از روی ترس و یا جهل بپذیرند. پس بالغ در این دیار کسی است که دلیری بهره بردن از اندیشه را دارد تا به سیاهی حاکم و چرایی حاکمیت این شرایط سیاه پی ببرد.
     نکته اما در آن است که تنها روشنگری [5] و دلیری اندیشه نزد بالغان فکری کافی نیست. آزاد اندیشی صد البته پیش شرط کسب آزادی اندیشه است. اما این گرایش دلیرانه به فکر کردن و فهمیدن شرط لازم برای عبور از استبداد به آزادی است، شرط کافی نیست. پس از این مرحله، حال باید این متفکرین، این اهل فکر کردن ها، این افراد به بلوغ فکری و شخصیتی دست یافته دست به کار شوند و شرایط تغییر و دگرگونی نهادینه وضعیت استبداد زده ی حاکم را فراهم آورند. برای بازپس گیری حق انتخاب جامعه ی ایرانی و خروج آن از انزوای سازمان یافته ی حکومتی، اراده ی سازمان یافته ی بالغان فکری لازم است تا بدین وسیله بتوان حق اختیار را به عرصه ی جامعه بازگرداند. در این جاست که ضرورت گردهم آمدن افراد بالغ جامعه برای ایجاد توان و قدرت برای جمع خویش را یاد آور شد. چنین جمع بالغ و مسئولیت پذیری در این مرحله لازم است با آغاز به کار جمعی، تلاشی سازمان یافته داشته و به عرصه ی سیاست بازگردد. در این مرحله است که این جمع سازمان یافته ی افراد بالغ جامعه می تواند انحصار مستبدین بر روی صحنه ی سیاست را به چالش کشیده و آن را تحت فشار تغییر بگذارد. هدف تلاش سازمان دهی شده نیروهای بالغ جامعه اینست که حق انتخاب اعضای جامعه را به عنوان حق انسانی آنها به ایشان بازگرداند.
     اگر نظام حاکم انسان ایرانی را منزوی کرده تا بر کشور تسلط یابد، راه برون رفت ما از بن بست سلطه چیزی نیست جز بازگشت به صحنه ی سیاست. چرا که تا این عرصه را پس نگیریم، هرگونه تلاش در حوزه های فرهنگی، اقتصادی و یا مدنی را به رژیمی که انحصار کمابیش مطلق را تمامی آن حوزه ها در اختیار خود دارد خواهیم باخت.هر چه را که ما سال ها ساخته ایم به اشاره ای ویران می کند. حاصل یک عمر کار شهروندی را با یک حکم از میان می برد. پس، نباید حوزه ی سیاست را به دلیل خطر دخالت ورزی در آن به دست رژیم مستبد حاکم بسپاریم تا بتواند از این حوزه همه ی عرصه های دیگر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را نیز تحت تسلط خویش قرار دهد. لیکن حضور شهروندان در حوزه ی سیاست، به گونه ای که از مجرای تعیین شده ی محدود و هدفمند دولتی نباشد ممکن نیست، مگر آن که این شهروندان بالغ چنین کاری را از طریق فعالیت جمعی سازمان یافته صورت دهند. قالب مناسب برای این کار نیز تحزب است.

تحزب ابزار مناسب بالغان
     در قالب تحزب، بالغان فکری حضوری فكر شده و سازمان یافته در عرصه ی سياست می یابند، جایی که حق انتخاب جامعه تبلور پیدا می کند. آنها برای حضور در صحنه ی سیاست دیگر به مثابه ی کودک صفتان پراکنده، خودمحور و منزوی عمل نمی کنند. این افراد بالغ می دانند که برای به خدمت گرفتن حوزه ی سیاست باید به طور جمعی و سازمان یافته در صحنه حضور یابند. اینجاست که حزب سیاسی متعارف و مردمی تمام جایگاه خود را باز می یابد. فلسفه ی وجودی یک حزب سیاسی، حرکت در مسیر ایجاد بلوغ ارادی جمعی و گسترده است. تنها انسان هایی که با دلاوری می اندیشند، موفق به رهایی از عدم بلوغ خود خواسته ی خویش خواهند شد و در سایه ی این بلوغ ارادی کسب شده است که قادر خواهند بود برای مقابله با انزوای مصنوعی و تحمیلی سازمان یافته ی حکومتی به عرصه ی سیاست باز گردند.
     با کار سازمان یافته، انسان های بالغ تلاش می کنند به بهترین شکل، یعنی در قالب حزب، انتخاب خود را اعمال کنند. حزب به شهروندان خواهان حق انتخاب، اجازه ی حضور و تسخیر صحنه ی سیاسی را می دهد. حزب اجازه می دهد که انحصار استبداد بر حوزه ی سیاست شکست شده و این عرصه در اختیار جامعه قرار گیرد. به این ترتیب در سایه ی مبارزه ی سازمان یافته بازهم سیاست بستر اعمال حق انتخاب فرد می شود.
     احزاب مردمی و مدرن محل تجمع و تشکل دلاوران اندیشه ورزی ست که با قدرت سازمان یافته ی خویش و بازگشت به عرصه ی سیاست مایل اند سرنوشت فردی و جمعی خویش را بر مبنای اراده و عقل شکل بخشند. انسان های به بلوغ رسیده محرومیت از حق انتخاب را بر نمی تابند. حزب ابزار سازمان يافته ی بالغان جهت حضور قدرتمند در صحنه ی سياسي است برای فراهم ساختن شرايط بازگشت نهادينه ی حق انديشه ی بی ترس به فرد و حق انتخاب بی ترس به جامعه. حزب نماد سازماندهی بالغین است برای یاری رساندن به خودرهاسازی نابالغین. شکستن انزوای جامعه و شروع به کار جمعی سازمان یافته، آغاز دمکراسی ست. چرا که دمکراسی تنها زمانی برقرار می شود که حوزه ی مدیریت جامعه، یا همان سیاست، در اختیار اعضای آن باشد. حزب باید تلاش کند هموطنان را آگاه سازد که تنها با عبور از کودک صفتی و بازگشت به عرصه ی سیاست است که قادر خواهیم بود حق انتخاب خویش در مدیریت جامعه ای که به آن تعلق داریم اعمال کنند و تا این نشود، نه به معنای خاص کلمه انسان هستیم ونه بالغ.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- کتاب: «آزادی انسان ایرانی» از قول اتین دو لا بوسی نویسنده فرانسوی.
2- Existential conditions
3- Historical existence
4- خود را به نادانی زدن
5- Enlightenment یا روشن گری دلیری اندیشیدن برای خود است. از کتاب انسان ها در عصر ظلمت.

 

بازگشت به خانه