تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

17 خرداد ماه 1396 ـ  7  ژوئن 2017

«تحريم انتخابات» و ضرورت تشکيل «نيروی جانشين»

(آیا در این «انتخابات» ملت شکست خورد؟)

علی شاکری زند

گره به باد مزن، گرچه بر مراد وزد

که این سخن، به مَثل، مور با سلیمان گفت:

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو

ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت؟

حافظ

1

مسیر پیروزی بر جهل و زور از چه مراحلی می گذرد؟

     کسانی که امروز هنوز به نام آزادیخواهی و خیرِ ملت از شرکت بخش مهمی از مردم در انتخابات احساس پیروزی دارند و به خود و به دیگران تبریک هم می گویند، فردای روزی که این رژیم ننگ و نکبت برچیده شد، چنانکه در کشورهای دیگری شده است ـ اگرچند بسیاری از ما زنده هم نباشیم، و امر مهم این نیست! ـ سرشکسته و شرمسار خواهند بود؛ گو اینکه برخی از آنان که خوب می شناسیم شان آن روز هم هنوز با کمال بیشرمی برای خود انواع توجیهات را خواهند تراشید و حتی هزارگونه سابقه ی آزادیخواهی و مبارزه با رژیم امروز را نیز اختراع خواهند کرد!

     در یک نگاه سطحی و عامیانه، آمارِ داده شده دربارهء شرکت در انتخابات اخیر، نشان شکست اپوزیسیون، شکست شعار تحریم، بیگانگی اپوزیسیون با مردم و بی پروایی ملت به آن است اما، در یک تحلیلِ این امر از جوانب گوناگون بسیار، چیزهای سودمند دیگر می توان از آن آموخت که ربطی به آن ادعای کوته بینانه ندارد.

     بدیهی است آن که خواستار بقای این رژیم است، یا امیدی به برچیدن آن ندارد، از آن نگاه سطحی برخورد می کند؛ و آنکه - هم آرمانخواهانه و هم واقع بینانه - نظر به پایان نظام دارد می باید به تحلیل دقیق قضیه بپردازد. خاصه اینکه گروه اخیر اکثراً دچار این توهم نبوده اند و نیستند که در یک انتخابات شعار تحریم به نحوی عمل خواهد کرد که رژیم به سرعت متزلزل شود و کار خاتمه یابد.

    

     از همان فردای جمعه بیست و نهم اردیبهشت، که گفتند رأی ها خوانده شده و از پنجاه و هفت میلیون واجدان شرایط چهل و یک میلیون نفر در انتخابات شرکت کرده اند، نه فقط علی خامنه ای که تیرش از به نامزدی رساندن رییسی به عنوان لولوی خوفناکی که در صورت کمی شرکت کنندگان می توانست بر سر مردم سوار شود، به هدف خورده بود، به خود و همه تبریک گفت، بلکه در خارج از کشور نیز - بار دیگر - خیل اصلاح طلبانی که در یک واکنش همآهنگ نسبت به انبوه دعوت های مخالفان رژیم به تحریم پاسخ داده بودند[1] (حتی با جمع آوری امضاء از رزمندگان بازنشسته ی نظام)، در احساسی از سرمستی پیروزی دست ها را به هم مالیدند و از نو به صدا درآمدند تا «انتخابات موفقیت آمیز» را، با گوشه ی چشمی به رژیم ـ یا نصایح جدیدی به آن ـ اول به خود و سپس به مردم تبریک بگویند.

     از سوی دیگر، خانمی، که به دلیل وبلاگ نویسی می توان گمان کرد که بالنسبه جوان باشد، در یک پیامک از ایران به یکی از دوستان ما نوشت:

     «سؤال: وبلاگم متوقف است و خیال ندارم پست جدید بگذارم ولی سؤالی دارم که آن را (آن هم بطور کلی)، مطرح می کنم: بنا بر آمار منتشر شده در خود سایت های دولتی، واجدین شرایط رأی دادن، بیش از 56 میلیون ایرانی در داخل کشور بوده اند که از این تعداد حدود 41 میلیون رأی داده اند. چنانچه آمار شرکت کنندگان در انتخابات را واقعی هم فرض کنیم و درست بیانگاریم، تعداد 15 میلیون واجد شرایط رأی دادن در انتخابات ریاست جمهوری سال 96 شرکت نکرده اند. این تعداد می تواند برابر با جمعیت یک کشور مستقل باشد. حال سؤالم این است که سهم انسانی و حقوق اجتماعی و سیاسی این افراد چه می شود و چرا این میزان جمعیت کلان نادیده گرفته شده و حقوق شان، در ابراز نظر و انتخاب و زندگی، بر اساس آنچه بدان اعتقاد و باور دارند، پایمال می گردد؟ این 15 میلیون جمعیت، چگونه و از چه طریق باید حرف و نظرشان را بیان کنند؟ به امید روزی که هر انسانی راه زندگی اش پر از زیبایی و شکوفایی باشد، روزی سرشار از برابری، آزادی، آبادی، و رنگ قشنگ شادی.»

     البته، اینجا سخن بر سر ارقام نیست. به فرض آن که پانزده میلیون نفر (27%) نَه، ده میلیون رأی نداده باشند؛ یا بیست میلیون. این عده تنها یک اقلیت انتخاباتی نیستند که بگوییم باید به مدت چهار سال دولت اکثریت، آن 73% دیگر، را بپذیرند. این گروه، که بر طبق آمارهای دیگری مربوط به انتخابات دوران های گذشته، در حدود بیست در صد ثابت اند، بعلاوه ی گروه دیگری که آنها را خاکستری نامیده اند و در حدود 29 درصد اند، اما رقمی در حال نوسان از هر انتخابات به انتخابات دیگر، با گروه ثابت اول به چهل و یک درصد (41%) می رسند.

     چنان که گفته شد، اینها یک اقلیت انتخاباتی را تشکیل نمی دهند. علاوه بر این چند میلیون پناهنده ی سیاسی ایرانی که بطور روشن سیستم حکومتی این رژیم را رد کرده اند، و مجموع این جمعیت کشور مخالف دولت وقت یا این سیاست و آن سیاست روز نیستند؛ آنها مخالف اصل و اساس رژیم حاکم اند.

     افزون بر این، حتی نگاهی به رفتار، سخنان و ظواهر فوج مردمی که در شهرهای بزرگ در خیابان ها در انتظار صندوق رأی صف کشیده اند می تواند نشان دهد که اکثریت بزرگ آنان نیز کسانی نیستند که خواستار رژیم حاکم باشند و از سر ناچاری و برای، به زعم خود، جلوگیری از انتخاب یک آدمکش خطرناک، اقدام به شرکت در رأی گیری می کنند. بر طبق گفته های شهود عینی از داخل مرزها، آنچه در داخل کشور مردم میان خود و به یکدیگر می گفتند همان بغض معاویه بود، نه حُبّ کسی: دادن رأی به یکی از دو نفر برای جلوگیری از چهره ی ترسناکی که برای تهدیدشان به میان معرکه انداخته بودند!

     اینها داده های غیرقابل انکاری هستند و نتیجه ای که از آنها می توان گرفت این است که رژیم حاکم، علی رغم میل و خواست عمیق اکثریتی مهم اما متفرق و فاقد رهبری و مرکزیت های توانا و مصمم، توانسته به بقای خود ادامه دهد و در صورت رفع این کمبود در میان مخالفان آن، که خود نظام نیز با خفقان حاکم آن را بوجود آورده، دوام آن چندان طولانی نخواهد بود.

     ما در دنباله ی این نوشته به مسئله ی این کمبود حیاتی که تا کنون در آنچه به تحریم انتخابات اختصاص داده شده در کمتر گفتاری بدان پرداخته اند، باز خواهیم گشت.

 

چشم انداز تاریخی ـ جغرافیایی:

 طول عمر دیکتاتوری های توتالیتر در قرن بیستم و قرن بیست و یکم

     در حالی که طول عمر دیکتاتوری حزب بلشویک در اتحاد شوروی سابق هفتاد و چهار سال بود، طول مدت دیکتاتوری توتالیتر «کاستِ» ملایان در ایران هم اکنون از سی و هفت سال، یعنی از نیمی از عمر رژیم بلشویک تجاوز کرده است. اگر در نظر داشته باشیم که آن دیکتاتوری که در ابتدای برقراری با مقابله ی بخشی از ارتش تزاری که به روس های سفید موسوم شدند روبرو شد، و تنها پس از یک جنگ داخلی سه ساله توانست همه چیز را قفل و بست بزند، اما مقاومت در برابر آن، با قربانیان بیشماری که در بر داشت، هیچگاه قطع نشد، و از یاد نبریم که در نیمه ی نخست قرن بیستم که آغاز آن رژیم بود وسعت امکانات مبادله ی اطلاعات و سرعت سیر خبرها به هیچوجه با امروز قابل قیاس نبود، در می یابیم که رژیم توتالیتر کاست ملایان در ایران، به نسبت امکانات دسترسی به اطلاعات و کسب آگاهی درباره ی واقعیت های داخلی و خارجی در این عصر، بیش از «حد معقول» دوام آورده است.

     توجه به این امر به ما همچنین یادآور می شود که اولاً آن دیکتاتوری که اولین توتالیتاریسم جهان و مخترع این نوع رژیم در تاریخ بشر بود، و به همین جهت همه ی شاهدان، از مخالف و ناظر بیطرف گرفته تا هواداران داخلی و خارجی آن را بکلی غافلگیر کرده بود، افزون بر مقابله ی مسلحانه ی شماری از سران ارتش تزاری، بسیار زود با مقاومت رقیبان سیاسی حزب بلشویک مانند احزاب سوسیالیست دموکرات و اصیل (منشویک ها و سوسیال روولوسیونرها) و نیز احزاب دموکرات و لیبرال و حتی بخش مهمی از آنارشیست های نیرومند روسیه روبرو شد. باید بر این مقاومت اِعراض و گسست بسیاری از بلشویک های نخستین روس و غیر روس را نیز که از همان زمان، و سپس در دهه های بعد، از این دیکتاتوری و زائده ی بین المللی آن، کمینترن، بریدند و اگر در زندان ها و تبعیدگاه های مخوف شوروی نمردند یا اعدام نشدند در خارج از این کشور سالیان دراز به افشاگری خود علیه آن سیستم و جنایت آن ادامه دادند، افزود.

     در شوروی نیز انتخابات اعضای مجلس عالی شوراها (Soviet suprême) بر اساس کاندیداهای تعیین شده از طرف حزب واحد حاکم صورت می گرفت، اما در آن عصر فقدان امکانات خبری به اندازه ای بود که مقاومت در برابر تصمیمات رهبری حزب هیچگونه نتیجه ای جز انگشت نما شدن، تعقیب و بازداشت و حتی مرگ به دنبال نداشت، و به طریق اولی کوشش در بایکوت انتخابات، که فرهنگ آن هم هنوز در جهان شناخته نشده بود، نمی توانست جز خیال باطلی باشد. با این همه، در تمام مدت هفتاد و چهار سال حکومت بلامنازع حزب بلشویک، هیچ زمان مقاومت در برابر آن متوقف نشد.

     نتیجه ی حاصل از این یادآوری این که اولاً دیکتاتوری ملایان به نسبت امکانات آگاهی رسانی در عصر ما بیش از «حد معقول» دوام یافته؛ اما باید پرسید که «حد معقول» درباره ی این پدیده ها چه معنا می دهد؟ پایین تر، با استمداد از پارادایم های نوین علوم، به معنی این مفهوم اشاره ای خواهد شد.

     اما همچنین، اینکه درازی عمر اینگونه رژیم ها، هرچند که می دانیم ابد مدت نیستند، امری غیرعادی نیست، و در عین حال، علی رغم تظاهر هر روزه ی سران آنها در تبلیغات اجباری و طبیعی خود به قدرت و اطمینان از آینده، و تراشیدن انواع ضرورت های اجتناب ناپذیر از تاریخی گرفته تا الهی برای نظام هایشان، به هیچ وجه امر مقدر و محتومی نیز نمی باشد.

 

در چشم انداز علوم طبیعی و انسانی:

     نظام های حکومتی تابع اکثر قوانین کلی حاکم بر سیستم ها (که در تئوری عمومی سیستم ها بررسی می شوند) نیز هستند.[2] فیزیک معاصر، با ارائه ی پارادایم نوینی، ما را از وجود پدیده هایی در طبیعت آگاه می کند که نه وقوع آنها را می توان پیش بینی کرد و نه چگونگی و زمان پایان آنها را. این پارادایم «خائوس» یا «خاویه»[3] نام دارد و پدیده های مورد بحث تابع قوانین آن هستند. در تئوری سیستم های دینامیک، سیستم هایی وجود دارند که تحول آنها به نوعی «چرخه»، اما چرخه ای بسیار غیرعادی، شباهت دارد و آن را «جذب کننده های شگفت» می نامند. یک خصوصیت عمده ی چرخه ی خائوسی این است که در پیدایش آنها نسبت کمّیِ میان علت ها و نتایج آنها می تواند بطور کاملاً غیرعادی افزایش یابد بگونه ای که یک تغییر جزئی در علت ها، معلول های غیرقابل پیش بینی به دنبال داشته باشد. و همین ویژگی است که «حساسیت نسبت به شرایط اولیه» نامیده می شود.[4]

     در میان نظام های سیاسی، رژیم های دیکتاتوری - و خاصه نوع توتالیتر آنها - از این جهت که شناخت شرایط پیدایش آنها، و بویژه زمان آن، بسیار دشوار است، به این چرخه های غیرعادی یا «شگفت» طبیعت شباهت بسیار دارند. و علاوه بر این که وقوع آنها همواره ناظران را غافلگیر و شگفت زده کرده و حتی کنشگران داخلی آن ها را نیز دچار ناباوری می سازد، فهم طرز تحول داخلی آنها و پیش بینی چگونگی و لحظه ی پایان شان نیز مانند دریافتن چگونگی پدیداری آنها دشوار است.[5]

     فروپاشی ناگهانی اتحاد شوروی سابق، که هیچکس چگونگی آن و نیز زمان آن را پیش بینی نکرده بود، همانقدر غافلگیر کننده بود که ظهور آن رژیم در تاریخ، و شکل عجیب و بیسابقه ی آن همه را دچار شگفتی کرده بود؛ عده ای را مجذوب و عده ای دیگر را حیرت زده و متوحش.

     طول عمر رژیم های توتالیتر بسیار متنوع است، و ظاهراً، و در تقریب اول، به ابعاد جغرافیایی و حجم محمل انسانی آنها نیز بستگی دارد. در حالی که رژیم بلشویک بیش از هفتاد سال دوام آورد و چین مائوییست، که جمعیت آن از همان ابتدای تأسیس در اکتبر 1947 در مقیاس یک میلیارد بود، پس از نزدیک به هفتاد سال هنوز برجاست، رژیم های سرهنگ منگیستو در حبشه، و پول پوت در کامبوج، بسیار زود از میان رفتند. درر عین حال کوبای کاسترو، از جمله شاید به این علت که پایگاه سرزمینی آن یک جزیره است، پس از نزدیک به شصت سال هنوز بر جای خود باقی است.

 

2

«بدين جهت نخست وزيری رضاخان را نپذيرفتم

که قبول کار از يک ديکتاتور مستلزم استعفا از شخصيت و آزادی عقيده بود.

به همين جهت عذر طلبيدم.»

دکتر محمد مصدق

و همو، بعد از دوره رضاخان می‌گويد:

«بر فرض که ما با هواخواهان اين رژيم موافقت کنيم

و بگوييم ديکتاتور [رضاخان] به مملکت ما خدمت کرد.

در مقابل آزادی که از ما سلب نمود چه برای ما کرد؟»

«... ما با حکومت ديکتاتوی و

هر حکومتی که بر خلاف افکار عمومی و آزادی تشکيل شود مخالفيم

[و] به ملت ايران قول می دهيم که

تا جان در بدن داريم و تا شاهرگ ما را قطع نکرده اند

با هر حکومت انفرادی قويا مخالفت می کنيم.»

 

تحریم انتخابات و نتایج گذشته، حال و آینده ی آن

     اتحاد شوروی از داخل فروریخت، اگرچه اندر کُنِش آن با قدرت های بزرگ جهان نیز در این فرآیند اثر مهمی داشت. رژیم های پول پوت و منگسیتو زیر ضربات نیروهای مسلح خارجی و داخلی از میان رفتند؛ در کامبوج با دخالت ارتش ویتنام، و در حبشه با کمک نیروهای مسلح افریقایی.

     در این میان جایگاه عملیاتی چون تحریم انتخاباتی چه می تواند باشد؟ ناچیز، اگر این روش جدا از هرگونه استراتژی کلی و بطور انتزاعی صورت گیرد؛ بخصوص اگر، برای پرهیز از خشونت و تسریع فرآیند انحلال رژیم، در مرکز یک استراتژی حساب شده ی وسیع تر قرار داده شود.

     هرگز کسی دچار این توهم نبوده و نباید باشد که دعوت مردم به تحریم انتخابات، آن هم دعوت های پراکنده ی اشخاصی که بسیاری از آنان چه بسا یکدیگر را نه از نزدیک بشناسند و نه حتی از دور، به موفقیت فوری تحریم بیانجامد، و به طریق اولی، به تزلزل سریع رژیم؛ البته که در شرایط حاضر چنین انتظاری هنوز نابجاست. «نخبگانی» هم که رأی دادن بخش مهمی از مردم را، که بدون داشتن هیچ تحلیلی از موضوع یا ادعایی در این کار، و صرفاً از روی احساس ناچاری، دست به این کار می زنند، بهانه ای برای طرح شعار شرکت در انتخابات می کنند در واقع از نخبگی خود و نقشی که پیشروان جامعه بر دوش دارند استعفا داده اند، یا از ابتدا شایستگی چنین نقشی را نداشته اند. آنان مانند سال پنجاه و هفت به دنبال توده ی مردم براه افتاده و از رأی این گروه از مردم همچون پرده ای برای استتار سازشکاری خود استفاده می کنند.

     با آنچه پیش از این درباره ی کارفندهای دوام رژیم های توتالیتر گفته شد، هر کس در می یابد که برای برچیدن ارادی و برنامه ریزی شده ی این نظام ها شروط و مقدمات بسیاری ضروری است که به سادگی فراهم نمی شوند. پس باید بار دیگر و بارهای دیگر درباره ی این مقدمات لازم سخن گفت، و در صدد فراهم ساختن آنها برآمد.

     چنان که گفتیم، پایان اتحاد شوروی ناگهانی و غافلگیرکننده بود[6]. اما این که بوریس یلتسین با اعلام خروج فدراسیون روسیه از اتحاد شوروی آن کشور بزرگ را بناگهان منحل ساخت و حاصل هفتاد سال تئوری و عمل و حتی جنایت را باطل کرد کاملاً تصادفی نبود، و به قول حافظ «... قصّه مخوان که: سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است.»

     یلتسین، که برای رسیدن به مقام آن روز خود همه ی مراتب ترقی حزبی و دولتی را طی کرده بود، البته یک کمونیست قدیمی بود که از جوانی در حزب عضو شده با اعتقاد در راه هدف های آن کوشیده بود. اما رفتار او به روشنی نشان داد که او مانند صدها هزار بوروکرات عادی حزبی نبود و نیز مانند هزاران، بل میلیون ها، عضو دیگر حزب کمونیست تحت تأثیر مشاهده ی واقعیت ها اعتقاد خود به این حزب و ایدئولوژی آن را از دست داده بود. او این عدم اعتقاد به رژیم و ایدئولوژی آن را پس از انحلال شوروی به صراحت نیز نشان داد. در عین حال او، برخلاف گورباچف که با کمال اراده و صمیمیت در صدد اصلاح عیوب حزب و رژیم اتحاد شوروی بود، دیگر به امکان این امر باور نداشت و در لحظات پس از کودتا به این نتیجه ی تاکتیکی رسید که تنها راه نجات آن کشور و ملت های آن، خروج فدراسیون روسیه از آن اتحادیه و در نتیجه انحلال آن مجموعه خواهد بود؛ تصمیمی که در حوزه ی اختیارات او قرار داشت. ( البته دیدیم که استفاده از این تاکتیک در وضع معینی میسر شد که پیدایش آن قابل پیش بینی نبود).

     این نتیجه گیری یلتسین ناشی از دو عامل عمده بود. یکی از این دو عامل وضع خراب اقتصاد و مدیریت اصلاح ناپذیر بوروکراتیک و فساد همه گیرِ اتحاد شوروی بود که دیر یا زود ناچار تعیین کننده می شد؛ اما عامل دیگر عامل ذهنی ـ تاریخی بود، یعنی تأثیر هفتاد سال مبارزه و مقاومت میلیون ها روس و غیر روس در اتحاد شوروی در برابر رژیمی که منشاءِ سیاسی آنهمه فساد و ستم و فقر شده بود. هیچ شکی نمی توان داشت که این کمونیست با سابقه، هوشمند و جسور نیز، مانند خروشچف در زمان خود، و گورباچف نیز در همان زمان او، همه ی این تاریخ گذشته ی حزب و رژیم را بخوبی می شناخت، اما او از آن نتیجه ای گرفته بود که با نتیجه گیری های آن دو متفاوت بود.

     باز در این نیز نمی توان کمترین تردیدی کرد که یلتسین خواب نما نشده بود و بدون آن هفتاد سال مبارزه و مقاومت مردم هرگز نه او به نتیجه گیری و تصمیم تاریخساز خود می رسید نه گورباچف و خروشچف به نتیجه گیری های خود. و درست به همین معناست که در بالا (بخش یکم این مقاله) گفتیم، برخلاف سیستم های فیزیکی، سیستم های انسانی از گذشته ی خود می آموزند (و باید اضافه کنیم که مردمان سیستم های توتالیترِ دیگر نیز از سرنوشت، از مبارزات، و از رنج های آنان یاد می گیرند)؛ و کسانی که مدت سه ربعِ قرن مقاومت کرده بودند البته همواره انتظار داشتند که نتیجه ی مبارزات خود را ببینند، اما بسیاری از آنان یا در زندان ها و تبعیدگاه ها پوسیدند یا اعدام شدند؛ شمار بزرگی از آنان نیز در مهاجرت بدون دیدن نتایج مبارزات خود از جهان رفتند. آخرین نسل این مبارزان که شخصیت های، علمی، ادبی و هنری بزرگ روس چون زاخارف، سولژنیتسین و روستروپوویچ برجسته ترین نمادهای آنها بودند توانستند، سی سال پس از مرگ بوریس پاسترناک، که در رمان بزرگ خود دکتر ژیواگو حدود نیم قرن پیش از آن تابلویی بسیار گویا از حوادث انقلاب و سرنوشت ناهنجار مردم اتحاد شوروی ترسیم کرده بود، نتیجه ی ایستادگی چندین نسل پیش از خود را مشاهده کنند. اینان نیز حامل حافظه ی سیستم و وارث مبارزات آن چند نسلی بودند که با یکدندگی، با فداکاری ها، سرسختی ها و ایستادگی های خود کاری کرده بودند که آن نظام هرگز از شهروندان خود احساس امنیت نکند؛ و تاریخ نبرد علیه آن رژیم را برای نسل های بلافاصله پس از خود غنی و آموزنده ساختند.

     هیتلر که با شکست در جنگ جهانی دوم به هنگام محاصره ی برلن دست به خودکشی زد در واقع از همان زمان افروختن آتش این جنگ وارد خودکشی رژیم توتالیتر خود شده بود و مرگ خود او بدان شکل که می دانیم در واقع نماد آن خودکشی سیاسی رژیم نازی بود. و موسولینی هم در خودکشی آلمان هیتلری شرکت کرد[7]. این رژیم ها در هر حال حامل چیزی جز مرگ نیستند: همراه با گستردن سایه ی مرگ در پیرامون خود مقدمات مرگ خود را نیز فراهم می کنند!

     این یادآوری های تاریخی که ما را به واقع بینی فرا می خوانند نباید موجب نومیدی کسی از مبارزه علیه رژیم توتالیتر ملایان گردند؛ اما به یاد داشتن آنها به ما می آموزد که هرچند مبارزه علیه چنین نظام هایی دراز مدت است و پیش بینی زمان پیروزی در آنها دشوار، اما پویایی منفی خود این رژیم ها[8] که، از درون پایه های آنها را هر روز سست تر می سازد، و مبارزاتی که به اشکال گوناگون واقعیت کریه چهره ی آنها را پیوسته آشکارتر می کند باید امید پیروزی کامل بر آنها را همواره زنده و نیرومند نگاهدارد.

     افزون بر این، باید دانست که نخستین رژیم های توتالیتر که در چهار دهه ی اول قرن بیستم متولد شدند نمونه های نوع کاملاً جدید و ناشناخته ای از نظام های سیاسی بودندکه به علت تازگی و بی سابقگی آنها هنوز کسی ماهیت کاملاً نوین شان را نمی شناخت و به همین دلیل، بر خلاف دیکتاتوری های کلاسیک که رفتارها و واکنش های شناخته شده ای داشتند، شیوه ی حکومت آنها شناخته نبود و، به طریق اولی، چگونگی مبارزه با آنها نیز بر کسی روشن نبود. امروز، درست یک قرن پس از پیدایش نخستین رژیم توتالیتر تاریخ، ساختمان قدرت در آنها و اصول و قواعد حاکم بر طرز سرکوب مخالفان از طرف آنها، که دو عامل ایدئولوژی و «پروپاگاند» در آنها نقش عمده بازی می کنند، بخوبی شناخته شده است.

 

     به همین علت بود که هر چند پایه گذار جمهوری اسلامی در ابتدا بخش مهمی از درس خواندگان کشور را فریب داد و شمار بزرگ دیگری را نیز غافلگیر و همه و جهان را غرق حیرت ساخت، اما ماهیت توتالیتر حکومت او و رژیمی که برپا می کرد برای آنان که می خواستند بفهمند، و با تاریخ اینگونه رژیم ها آشنایی داشتند زود شناخته شد و با همین عنوان معرفی گردید. این شناخت باید و می تواند کار مبارزه با آن را از مبارزه ی مخالفان بلشویسم و نازیسم بسی آسان تر سازد.

 

مبارزه ی سیاسی نیازمند نیروی سیاسی متشکل است

     مبارزه ی سیاسی، مطابق تعریف، مبارزه بر ضد یک نیروی حکومتی است: نیرویی سازمان یافته و مجهز به همه گونه افزارهای سرکوب و فریب برای سلطه جویی؛ انواع نیروی مسلح، نیروی تبلیغاتی بسیار وسیع برای فریب توده های مردم، نیروی مالی وسیع برای خرید خدمات سیاسی و ضد مردمی بخش مهمی از اعضاءِ جامعه که با نداشتن هیچ باور و آرمانی حاضرند در برابر امتیازات مالی و اجتماعی در ستم علیه هموطنان خود مشارکت کنند، و توزیع بخش کوچکی از ثروت جامعه در میان مردمی تیره روز برای خرید سکوت و انفعال آنها. چه کسی می تواند تصور کند که می توان در برابر چنین نیروی متشکلی با محرومیت از امتیازات مادی قدرت دولتی، با دست خالی و بدون تشکل متقابلی که نیروی مردم را به شکل همآهنگ و جهت داری بسیج کند، حتی با برخورداری از امتیازات معنوی مفروضی که آرمانخواهی هوشنمدانه به همراه دارد، به پیروزی دست یافت.

     در این تردیدی نمی توان داشت که نفس افزایش شمار تحریم کنندگان انتخابات، که هنوز به معنی گسترش شمار کسانی که رأی نمی دهند نیست، نشانه ی بزرگی از تشدید مخالفت و بیداری روزافزون جامعه است. اما ماندن کار در چنین سطحی اگر سبب نومیدی نشود مسلماً به پیروزی هم یاری نمی رساند.

     به عنوان مثال، هنگامی که شمار بزرگی از روشنفکران مخالف رژیم مردم را به تحریم صندوق های رأی دعوت می کنند، هر چند که این کوشش گام مهمی در جهت ترویج فرهنگ تحریم سیاسی و بطور کلی فرهنگ نافرمانی مدنی است، اما تا زمانی که گروهی مسئول یا افرادی متحد و شناخته شده به آزادیخواهی هدف از این تحریم را تا مراحل بسیار پیشرفته تری، با صبر و حوصله، برای مخاطبان خود در جامعه توضیح نداده باشند مردم باید منظور آنان را چگونه تعبیر کنند؟ اگر عده ای از شهروندان خود بسادگی درک می کنند که با پیشرفت تحریم سران رژیم احساس تزلزل می کنند، تا زمانی که این موضوع و نتایج آن و مراحل بعدی این کار از سوی افرادی مسئول بر اساس منطقی روشن برای مردم بیان نشده باشد چگونه می توان از انبوه شهروندان، که برای اکثریت آنان دغدغه ی گذران روزمره ی زندگی جایی برای برنامه ریزی سیاسی باقی نمی گذارد انتظار داشت که به شکل گسترده به راه پیشنهاد شده روی آورند؟

     برای آنکه شهروندان در بکار بستن شعاری و گام گذاردن در راه مبارزه ای که خود مبتکر شکلِ آن نبوده اند و به آنان پیشنهاد می شود احساس نتیجه ای بکنند باید حداقل شناخت را از آن نیروی متشکل مسئول، از آن افراد مبتکر و پاسخگویی که آنان را به مبارزه دعوت می کنند داشته باشند، و با منطق کار آنان نیز به اندازه ی کافی آشنا شده باشند.

 

باید پیام دعوت کنندگان به گوش مردم کشور برسد

     بعلاوه، بدون تحقق این شرط نه تنها قاطبه ی مردم به چنین دعوتی پاسخ عملی نمی دهند، بلکه در چنین وضعی این پیام حتی به گوش آنان نیز نمی رسد، زیرا در این شرایط آن وسائلی هم که باید پیام دعوت کنندگان را به گوش مردم برسانند، یعنی رسانه های نیرومندی که توانایی انجام این مهم را دارند در جهت عکس آن کار می کنند؛ چرا؟ چون آن وسائل البته نه متعلق به افراد پراکنده ی تحریم کننده ی انتخابات، بل در دست قدرت های حسابگری است که تنها روی "«ارزش» های شناخته شده" حساب باز می کنند و تا زمانی که این افراد به شکل نیرویی هرچند از جهت کمّی محدود اما سازمان یافته، وارد عرصه نشوند با آنها کاری نخواهند داشت.

     کسانی که از مردم رفتاری همآهنگ را خواستارند باید خود در این راه نمونه باشند و دست کم خود حد اقل همآهنگی را میان خویش برقرار کرده باشند! در غیر این صورت هرگونه داوری منفی درباره ی رفتار مردم بی انصافی و منفی بافی خواهد بود، و وسیله ی مغالطه ای در دست کاسبکاران سیاسی برای منفعل نشان دادن توده ی مردم!

     امروز افزون بر امکانات دولتی و عمومی خبررسانی داخل کشور که تماماً در انحصار رژیم قرار دارد، اکثر رسانه های نیرومند خارج از کشور که مردمِ داخل آنها را می شناسند زیر نفوذ اصلاح طلبانی قرار دارد که به علت نقشی که در گذشته در رژیم داشته اند و سبب شهرتی، البته نه به خوشنامی، برای آنان شده است، و پیوندهای انکار ناپذیری که بسیاری از آنان هنوز هم با آن قدرت دارند، مورد توجه و عنایت این دستگاه ها و صاحبان اصلی آنها که دولت ها هستند قراردارند. دلیل آن هم ساده است. آن دولت ها و مسئولانی که در رأس این دستگاهها می گمارند نه دلسوز ملت ایران اند نه دل در گرو حقیقت دارند. برای آنان«حقیقت» همان واقعیت ملموس توازن قوا میان نیروهای حاضر در صحنه ی مبارزه است.

     در پایان جنگ جهانی دوم چرچیل «آزادیخواه» و روزولت دموکرات در یالتا و پتسدام به استالین پیروزمند تعهد سپرده بودند که پس از ختم مخاصمات اتباع شوروی را که به هر دلیل در طول جنگ پایشان به سرزمین های آنها رسیده بود به شوروی بازگردانند. پس از شکست آلمان هیتلری نه فقط کشورهای آنان، بلکه حتی فرانسه ی ژنرال دوگل، بدون کمترین اعتنایی به تعهدات انساندوستانه ی خود که گویا جنگ را به نام آن کرده بودند، و حتی بی پروا نسبت به حق پناهندگی سیاسی، همه ی آن پنج میلیون اتباع شوروی را که بسیاری از آنان قصد پناهندگی هم داشتند، به مأمورانِ اِن کا وِ دِ (NKVD) تحویل دادند و دژخیمان استالین دو میلیون از آنها را اعدام یا در اردوگاه های گولاگ سر به نیست کردند[9]. درجه ی عشق قدرت های سرد دولتی به انسانیت و حقیقت را می توان از این راه سنجید. بنا بر این انتظار دلسوزی به حال و روز ملت ایران از رسانه های بزرگ و نیرومند خارجی داشتن آب در هاون کوبیدن است. اینجا نیز آنچه می تواند تعیین کننده باشد توازن قواست، و بس. کلید تغییر این توازن قوا در دست مخالفان جمهوری اسلامی است، اما به این شرط که با حداقل اتحاد و همآهنگی از خود نیرویی معتبر و قابل محاسبه برای ناظران «بی طرف» اما حسابگر بسازند.

     تنها ضامن کسب چنین اعتباری می تواند اتحاد عمل و منطق محکم مبارزه، یعنی به میدان آمدن یک اپوزیسیون متحد و شناخته شده باشد. در یک رژیم دموکراسی وجود چند نیروی مخالف در برابر دولت حاکم، که در صورت لزوم می توانند دست به ائتلاف های انتخاباتی گذرایی هم بزنند، حالتی معمول و شناخته شده است، که نمی توان عیبی بر آن گرفت. در برابر یک رژیم دیکتاتوری توتالیتر وجود عناصر و مراکز مخالف اما پراکنده، هراندازه هم که پرشمار باشند، هنوز به معنی وجود یک اپوزیسیون نیست! در چنین وضعی است که هر معامله گر سیاسی، با توسل به انواع دستاویزهای عامه پسند، مانند فی المثل رسیدن به آزادی از راه اصلاحات تدریجی، و از راه رأی به این بجای آن، فضا را با ایفای نقش نوعی از مخالف اشغال می کند و موجبات خلط مبحث و گمراهی توده ی مردم را فراهم می سازد، و در زمان لازم پیشنهادهای پایه ای مخالفان واقعی را هم همصدا با دیگر این شبهِ مخالفان تخطئه می کند. با تشکیل آن اپوزیسیون متحد و شناخته شده بازار اینگونه کسب سیاسی از رونق می افتد و هر کس ـ چه مردم کشور، چه رسانه های نیرومند و مؤثر خارج از کشور ـ درمی یابد که با چه کسی سروکار دارد. تنها در این صورت است که می توان با جرأت و اطمینان خاطر به مردم گفت که نیمی از راه برچیدن نظام حاکم پیموده شده است.

 

بدون نیروی جانشین هدف مبارزه ی مردم چه می تواند باشد؟

     چنین پرسشی به همان اندازه که اگر از سر چاره جویی و دلسوزی به میان آید حقانیت دارد باید، آنجا که به عنوان دستاویزی علیه مبارزات ضد نظام طرح شد افشاء گردد.

     آری؛ این کاملاً درست است که برای دعوت مردم به مقاومت سیاسی (زیرا مقاومت خودانگیخته و شاید ناخودآگاه دائماً وجود دارد!) در برابر رژیم ارائه ی چشم انداز هم برای مبارزه و هم برای نتایج مترتب بر آن لازم است؛ اما نمی توان بدین دستاویز که جانشینی برای نظام معرفی نشده از دعوت مردم به مبارزه ای جهت دار و قاطع برای برچیدن رژیم خودداری کرد؛ زیرا بدون ادامه ی چنین مبارزه ای در هر حال هرگز هیچ جانشینی پدیدار نخواهد شد.

     سخن کسانی که دیالکتیک میان این دو مقوله را نفی می کنند یا نادیده می گیرند، حتی اگر از سر غرض ورزی هم نباشد، شایسته ی اعتنای چندانی نیست. خاصه این که معمولاً چنین استدلالی در بهانه ای برای کشاندن مردم به مواضع و رفتارهای سازشکارانه و منحط کننده، که از سوی عوامل مستقیم و غیر مستقیم رژیم مورد حداکثر بهره برداری قرار می گیرد، خلاصه می شود و هدفی هم جز این ندارد.

     حال که بر ضرورت چنین مبارزه ای در همه ی شرایط، چنان که مبارزان ضدنازی و مبارزان ضد رژیم تک حزبی شوروی در همه ی شرایط می کردند، تأکید کردیم، می توانیم اضافه کنیم که البته یکی از هدف های میان مدت مبارزه نیز باید بوجود آمدن نیروی جانشین شایسته و آزموده باشد. زیرا چنین نیرویی مانند قارچ و به دنبال یک رعد و برق از زمین بیرون نمی آید، و اگر آمد، همانطور که خمینی به یک رعد و برق سر بر آورد و قارچی مهلک بود، مانند هر قارچ دیگری از این نوع نیز سمی خواهد بود. چنین نیرویی باید از نخستین روز ظهورش از هر لحاظ زیر ذره بین مبارزان صمیمی و روشن بینان جامعه باشد.

     «نیروی جانشین» را هم نمی بایست الزاماً با «نیروی متشکل مبارزان» یکی گرفت، هرچند که ارتباط تنگاتنگ میان این دو مقوله اجتناب ناپذیر و حیاتی خواهد بود. مسلم این است که، برای مبارزه ی قاطع و اتخاذ خط روشن علیه اساس رژیم جهل و نکبت کنونی، نمی توان و نمی بایست منتظر ظهور معجزآسای یک نیروی جانشین، ماند ـ یلتسینی ایرانی ـ اسلامی! ـ یا کاسبکارانه نبودن آن را برای تبلیغ خط سازشکاری در برابر قدرت حاکم بهانه کرد.

     نیروی جانشین هم به عنوان یک ضرورت برای موفقیت نهایی در مبارزات قاطع علیه رژیم زور و جهل مطرح است و هم همچون یکی از نتایج دیالکتیکی خود مبارزه می تواند و می باید در جریان آن شکل گیرد و متقابلاً بدان نیروی بیشتری ببخشد.

     به عنوان نتیجه بگوییم که:

1ـ نیروی متشکل و مسئول برای تأمین اتحاد عمل، نیرویی که با منطق قوی اتحاد عملی دموکراتیک بتواند با اقبال بخش های هرچه وسیع تر جامعه روبرو گردد، شرط نخستین پیشرفت مبارزه ی قاطع بر ضد رژیم ورشکسته ی جهل و زور است. به همان اندازه که تأکید بر تفکیک میان مخالفان واقعی و قاطع نظام ورشکسته ی جهل و زور از انواع اصلاح طلبی و سازشکاری لازم و حائز اهمیت است، خودداری از اتحاد عمل میان گرایش های واقعاً مخالف، (به این شرط که خود دموکرات باشند نه مخالف و اسلامی، مخالف و استالینیست، یا مخالف ج. ا. و هوادار دیکتاتوری پهلوی)، نادرست است و با رعایت این شروط، باید هرگونه مانع دیگری، که نمی تواند جز نتیجه ی سکتاریسم باشد، از سر راه اتحاد عمل به منظور همآهنگی مبارزات کنار زده شود.

2ـ بوجود آمدن نیروی جانشین نخست به عنوان یک ضرورت درجه ی یک برای پیروزی نهاییِ مبارزات و استقرار دموکراسی، و سپس، از لحاظ دیگری، به نوبه ی خود، به عنوان یکی از لوازم سرعت گرفتن و پیشرفت پیروزمندانه ی نبرد ـ و همچنان خشونت پرهیز ـ برای برچیدن نظام زور حاکم، مطرح است؛ چه، این نیرو هم در نتیجه ی مبارزه ی قاطع بوجود می آید و هم با تشکیل خود متقابلاً بدان مدد حیاتی و تعیین کننده می رساند!

     و این بحثی است که باید، از همین فردای انتخابات اخیر، برای روشن شدن هرچه بیشتر راه، بطور بی امان پی گرفت.

یکشنبه 14 و دوشنبه 15 خردادماه 1396

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[1] البته باید میان اینان با کسی با نجابت و اصالت آقای عبدالعلی بازرگان که در همه ی موضعگیری های خود با صراحت و قاطعیت رژیم ولایت فقیه را رد می کنند و هیچگونه قصد تقرب جویی و نفع طلبی در سخنان شان دیده نمی شود تفاوت گذاشت.

[2] از دیدگاه معرفت شناختی، اگرچه سیستم های اجتماعی، به علت انسانی بودن آنها، دارای قوانین اختصاصی خود هستند که آنها را از سیستم های طبیعی متمایز و نیز نسبت به آنها به مراتب پیچیده تر می سازد، اما عیناً مانند سیستم های زیست شناختی، که علی رغم خصوصیات زیستی از قلمرو قوانین طبیعی بیرون نیستند، اینها نیز در جای خود تابع قوانین عمومی سیستم ها هستند و ویژگی انسانی آنها بر حکومت قوانین طبیعی افزوده می شود بی آنکه از اعتبار آنها بکاهد؛ از این روست که مجموعه های سازمان یافته ی انسانی را نیز می توان و باید از دید نظریه ی عمومی سیستم ها (von Bertalanffy) که نظریه ای کلی است بررسی کرد؛ با این تفاوت عمده که بر خلاف سیستم های فیزیکی، سیستم های انسانی از گذشته ی خود می آموزند! در فیزیک گروهی از سیستم ها را تعریف می کنند که سیستم های دینامیک نامیده می شوند و شناخت آنها معمولاً به کمک دستگاهی از معادلات دیفرانسیل صورت می گیرد. منظومه ی شمسی نمونه ای کلاسیک ازز اینگونه سیستم هاست.

[3] این کشف، که درباره ی رفتارِ گونه ی خاصی از «سیستم های دینامیک» سخن می گوید ـ نوعی که خائوس (chaos) نامیده می شود ـ پارادایم جدیدی در فیزیک است، و از کشفیات عمده ی این دانش در قرن بیستم بشمار می رود که بویژه در نیمه ی دوم این قرن انکشاف یافته است. این نظریه نگاه ما درباره ی پدیده های طبیعی را، که در نظریه ی موسوم به دترمینیسمِ لاپلاسی (déterminisme laplacien)، یعنی فیزیک کلاسیک، بسیار ساده گرا بود، از اساس تغییر می دهد. در این «دترمینیسم جدید» که کمتر پدیده ای خارج از قلمرو آن رخ می دهد، قدرت پیش بینی علمی، جز در موارد نادر، بسیار کاهش می یابد.

      واژه ی «خائوس» در اصل یونانی است و، در حالی که نیاکان ما این واژه ی یونانی را به شکل اصلی، و البته به معنی کهن آن، پذیرفته بودند و گاه نیز در برابر آن از واژه ی «خاویه» (لغتنامه ی دهخدا) استفاده کرده اند، در مقاله های فارسی مربوط به فیزیک معاصر این مفهوم (که چون بسیاری از مباحث دیگر همین رشته به فارسی بسیار نارسا و غلط توضیح داده شده)، به خطا، به واژه ی «آشوب» ترجمه شده، و چنین ترجمه ای گویای معنای درست مفهوم نیست، زیرا «آشوب» مترادف بی نظمی کامل است، حال آنکه خائوس معمولاً دارای نوعی نظم دترمینیستی است که از معادلات دقیقی پیروی می کند؛ تنها رفتار آن معادلات و روش حل آنهاست که با معادلات کلاسیک و طرز حل آنها متفاوت است و به جواب های متفاوت می انجامد. علت این امر این است که حل کاملِ معادلات فیزیک یک سیستم معمولاً محتاج شناخت وضع اولیه ی آن سیستم (در لحظه ی صفر) است و در مورد سیستم های خائوسی معادلات به کمترین تغییر در وضع اولیه ی سیستم بسیار حساس اند. اولین سیستم فیزیکی که وجود این رفتار در مورد آنها ثابت شد (هانری پونکاره) سیستم های نجومی بود که از سه جسم (یا بیشتر) تشکیل شده باشند؛ مثلاً مانند سیستم مرکب از خورشید، زمین و ماه: تأثیر قوه ی جاذبه ی سه جسم در آن واحد بر یکدیگر مانع از حل کلاسیک دقیق معادلات دینامیک و پیش بینی آینده ی دراز مدت این سیستم می شود.

[4]. strange attractor ; attracteur étrange

[5] «چرخه» هایی که در تئوری خائوس «کشنده های شگفت» یا «جذب کننده های شگفت» نامیده شده اند به گرداب هایی می مانند که وقتی سیستمی به آنها داخل شد نمی توان زمان خروج از آن را، که معمولاً بی نهایت نیست، برایش پیش بینی کرد. در یک تشبیه و تقریب زمخت، رفتار رژیم های دموکراسی کلاسیک به چرخه های ساده شباهت دارد که سیر تحولات ادواری آنها تقریباً قابل پیش بینی است؛ اما رژیم های دیکتاتوری کلاسیک که بصورت ناگهانی و پیش بینی نشده پدیدار می شوند ـ و بیشتر از آنها، رژیم های توتالیتر ـ به «چرخه» هایی متفاوت (و به عبارت درست تر گرداب هایی) که جذب کننده های شگفت نامیده می شوند بسیار شبیه ترند. در علوم زیستی یکی از مثال های خوبی که برای اعتبار این قوانین آورده می شود طرز کار قلب است که انطباق آن با قوانین خائوس در کتاب های مربوط به این نظریه توضیح داده شده (نک. در زیر: جیمز گلیک). در علوم انسانی نیز چرخه های اقتصادی، که از این دیدگاه، البته بصورت کیفی، بررسی شده اند، نمونه ی خوبی برای مشاهده ی کار قوانین خائوس در روابط اجتماعی انسان ها هستند. داوید روئل، یکی از دو مبتکر مفهوم «جذب کننده ها»، نوسانات برخی از چرخه های اقتصادی را با احتیاط بسیار با نوسان گرهای فیزیک مقایسه کرده است. پیداست که چنین مقایسه ای در تاریخ و علوم سیاسی باز هم از احتیاط دورتر می شود؛ به همین دلیل ما در مورد نظام های سیاسی به چنین مقایسه ای تنها در مورد زمان آغاز یک پروسه ی خائوسی اکتفا کردیم. وقتی سیستمی، مثلاً یک جامعه ی ملی، وارد یکی از این چرخه های اخیر ـ جذب کننده های شگفت ـ شد، مانند موجودی که به گردابی افتاده باشد، پیش بینی درست و دقیق زمان خروج از آن برای ناظران و کنشگران داخل آن بسیار دشوار می گردد. به علت پیچیدگی شدید این تئوری از لحاظ شکل ریاضی آن توضیح صوری دقیق در نوشته ی حاضر ممکن نیست و در تشریح غیرفنی آن تنها می توان از تشبیهات غیر دقیق مانند آنچه در بالا آمد کمک گرفت.

      برای همه ی این نمونه ها نک. داوید روئل، تصادف و خائوس، بویژه فصول 10، 13 و 14؛

-David Ruelle, Hasard et chaos, Edition Odile Jacob, Paris, 1991.

      برای قرائتی غیرتخصصی تر باید کتاب بسیار موفق جیمز گلِیک را توصیه کرد:

-James Gleik, Chaos: Making a New Science, Viking Penguin (ISBN 0670811785); revised edition 2008 (ISBN 0143113453).

      و در ترجمه ی فرانسه:

ـJames Gleik , La Théorie du Chaos, Paris, Flammarion, coll. « Champs », 1988 (réimpr. 1999), 432 p. Édition corrigée, 2008 (ISBN 978-20812-1804-8).

      و در ترجمه ی آلمانی

ـ James Gleik,Chaos: die Ordnung des Universums. Droemer Knaur 1988, ISBN 3-426-04078-6.

      همچنین نک. علی شاکری زند: بختیار، بازرگان و روحانیت، بخش دوم ، نگاه دوم مهندس بازرگان به روحانیت، ب ـ مشروعیت دولت ها، یادداشت شماره ی ۹.

[6] وابستگی طرز فروپاشی اتحاد شوروری به چند عامل تصادفی می تواند به درستی این فرض را مطرح کند که سقوط آن رژیم به این شکل ضرورت نداشته است، اما نه این تصور را که آن رژیم پایان یافتنی نبود. چنانکه در بخش یکم این مقاله توضیح داده شد، نظام های دیکتاتوری و توتالیتر را می توان به دلائلی چند با سیستم های دینامیک خائوسی (chaotique) مقایسه کرد. مهم ترین این دلائل ظهور ناگهانی و غافلگیر کننده، و فروپاشی آنها بصورت غیر منتظره است. پروسه ای که از وجود یک وضع ناپایدار (که می تواند یک تعادل ناپایدار باشد) در وضع سیستم موجود پیش از ظهور آنها سرچشمه می گیرد؛ وضعی که خود نشانه ی حساسیت سیستم به کمترین تغییرات در شرایط اولیه ی تحولات آن است: در ابتدا مثلاً انتخاب کارتر (مانند حالت یک دوک هنگامی که بر روی نوک خود قرار گرفته باشد و کمترین تکانه ی نامرئی منجر به افتادن آن می شود؛ در این مثال، یک حرکت چرخشی سریع می تواند مدتی مانع از سقوط چنین جسمی گردد، اما هر کس دیده است که دوک با پایان انرژیِ حرکت گردشی آن همچنان سقوط خواهد کرد، و میزان این انرژی در مدت دوام تعادل ناپایدار آن مؤثر است)، و معمولاً به نقش عمده ی عامل تصادف در آن تعبیر می شود. در مورد مشاهده ی تصادف در این فرآیندها در مقاله ی: «بختیار، بازرگان و روحانیت، بخش دوم ، نگاه دوم مهندس بازرگان به روحانیت، ب ـ مشروعیت دولت ها، یادداشت شماره ی ۹ »، چند مثال تاریخی داده شده بود. مثال دیگری که توجه به آن می تواند هم نقش تصادف در تعیین شکل اینگونه فرآیند ها را نشان دهد و هم روشن سازد که ناپایداری سیستمی دیکتاتوری ها بناچار به تغییرات عمده ای (به این یا آن شکل)، می انجامد که ابعاد آنها با علل ظاهری آنها تناسب ندارد، مشکلی است که خمینی پس از اخراج از عراق با آن مواجه شد. این مشکل عزیمت خمینی به قصد کویت و گرفتاری او در مرز این کشور به علت خودداری مقامات آن از پذیرفتن او بود. این امر موجب شد که ابراهیم یزدی به سرعت خود را به عراق رسانده سفر او به پاریس را به وی پیشنهاد کند. عدم امکان ورود به کویت یک تصادف محض بود. عوامل تصادفی دیگری نیز به این جریان تصادفی کمک رساند که یکی از آنها تاریخ اخراج خمینی از عراق بود و دیگری عدم نیاز ایرانیان به روادید برای فرانسه در آن دوران، درست برخلاف کویت! بطور خلاصه، رسیدن پای خمینی به پاریس، که برای او به یک پایگاه تبلیغاتی جهانی عظیم تبدیل شد و نیز به یک ستاد فرماندهی مجهز که از طریق آن در کمترین مهلت نظرات و تصمیمات او به اطلاع پیروانش در ایران و مردم کشور می رسید، خود نتیجه ی یک رشته تصادفات متعدد بود که حتی بدون یکی از آنها آن رشته ی علت ها گسسته می شد و او از چنین پایگاهی محروم می ماند. اما همه ی اینها بدین معنی نبود که دیکتاتوری سقوط نمی کرد: آن دیکتاتوری به یک حالت تعادل ناپایدار رسیده بود و باید تغییر می یافت، اما تأثیر آن تصادفات، یعنی عواملی بر طبق تعریف غیر ضروری، نشان می دهد که در تغییر آن بدان شکل هم که دیده شد ضرورتی وجود نداشت و چه بسا که با تشکیل یک دولت ملی آزادیخواه مسئله به صورت دیگری حل می شد، که در آن قانون اساسی مشروطه، ضمن تغییراتی در برخی نهادها، مثلاً حذف نهاد سلطنت در یک مجلس مؤسسان واقعی، در اصول دموکراتیک عمده ی خود منسوخ نمی گردید. از طرف دیگر، تقارن کنگره ی انتر ناسیونال سوسیالیست در کانادا با اقامت خمینی در پاریس نیز، که سبب ملاقات دکتر سنجابی و صدور آن اعلامیه ی سه ماده ای مقید کننده از طرف وی شد، نیز تصادف دیگری بود که بدون آن هم مسیر حوادث بطور مسلم شکل دیگری می یافت.

[7] در عوض، رژیم استالین که هیتلر قصد برانداختن آن را داشت، علی رغم چند ده میلیون تلفات، به دلیل پیروزی بر ارتش نازی و با هاله ی عظمت و افتخاری که از این راه بر گرد سر آن بوجود آمد، بیش از حد انتظار تقویت شد؛ بگونه ای که حتی توانست بخش بزرگی از اروپای شرقی را به امپراتوری بلشویک ضمیمه سازد. تصفیه های خونین سال های سی قرن بیستم در شوروی، که رهبران تاریخی حزب لنین در بالاترین سطح را نیز درو کرد، الزاماً به معنی قدرت بی پایان استالین نبود؛ به عکس، پس از جنگ دوم تا مرگ استالین در سال ۱۹۵۳، این قدرت به نهایت خود رسیده بود. زیرا در حقیقت در جنگ جهانی دوم فاتح اصلی نه آمریکا بلکه اتحاد شوروی سابق بود که توانسته بود به همه ی مطامع خود در اروپا دست یابد. این درست همان منطقی بود که در اثر آن جنگ ایران و عراق و پیروزی های ایران در آن نیز، که البته جمهوری اسلامی به علت آماتوریسم سیاسی نتوانست همه ی نتایج آن را بدست آورد، سبب تقویت این رژیم توتالیتر گردید؛ بی دلیل نیز نبود که خمینی با تمام نیرو به افروختن آتش این جنگ کمک رساند و هنگامی که جنگ آغاز شد آن را نعمت الهی نامید.

[8] به عنوان تنها یک مثال از این پویایی منفی، کافی است به درهم ریختگی سیستم بانکی خارج از نورم های جهانی، من درآوردی و آلوده به پولشوییِ این نظام توجه شود که نه تنها سرمایه گذاری خارجی را، که لازمه ی آن همکاری بانک های غیر ایرانی با بانک های ایرانی است، غیرممکن ساخته بلکه کار آن به جایی کشیده که با تشدید خطر ورشکستگی بانک های خصوصی کشور که دولت دارایی های آنها را به قرض گرفته و قادر به بازپرداخت آن نیست، حتی امکانات سرمایه گذاری داخلی هم رو به هیچ گذارده است.

[9] فرانسوا فوره، گذشته ی یک توهم (در اصل فرانسه)، صص. 608 ـ 607.

-François Furet, Le passé d’une illusion, Edition Robert Laffont, Paris, 1995, pp. 607-608.

      در ترجمه انگلیسی :

- François Furet, The Passing of an Illusion: The Idea of Communism in the Twentieth Century, (translated by Deborah Furet, University of Chicago Press, 1999). ISBN 0-226-27341-5

http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=41004

بازگشت به خانه