تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

 12 تير 1396 ـ  3 جولای 2017

معجزهء تو*

شکوه میرزادگی

       امروز سالروز استقلال آمريکا است. صدای ترقه يک آن متوقف نمی شود و آسمان شهر از رنگين کمان های آتش بازی انباشته است. تمرکز داشتن و کار فکری کردن ميسر نيست. اما فرصتی است تا به کارهای خانه برسم. همان طور که بر ميز و صندلی دستمال می کشم، ظرف ها را در ماشين می گذارم،  لباس های شسته شده را در اشکاف ها می چينم، و ملافه ها را عوض می کنم، به تو فکر می کنم. به تو که قرن های قرن است همين کارها را کرده ای؛ نه از آنجا که اين بخشی از سهم کار تو برای زندگی خودت باشد، بلکه چون می گويند «مهمترين نقش» تو خدمت کردن بی مزد به ديگران است. مهمترين نقش تو در همين کارهای ملال انگيز روزمره خلاصه می شود.

       دلم می گيرد. سفيدی ملافه ها که هميشه برايم روشن و زيباست چندش آور می شود. رهايشان می کنم و از اتاق می زنم بيرون و می روم سراغ ماشين چمن زنی. ترجيح می دهم کاری را انجام دهم که «لطافت» ی درش نيست. امروز، در سالروز استقلال آمريکا، شنيده ام که، در کنار فرمان تقابل با «شيطان بزرگ»، فرمان «تقابل» با تو را هم داده اند. از اخطارها و کتک ها و بگير و ببند مامورين خشمگين کوچه و خيابان تا توصيه های «رهبر بزرگ» برای نشستن تو در خانه و زاييدن و زاييدن و زاييدن، تا فرمان مقابله با حق و حقوق تو، همه چيز نشان از آن دارد که از تو می ترسند؛ ترسی نه ساده و نه کوچک...

       صدای گوشخراش ماشين چمن زنی، شادمانی پر سر و صدای زن ها و مردهايي را که در حال گذشتن از مقابل خانه هستند محو و گم می کند. همانطور که چرخ های سنگين ماشين را بر چمن ها می کشانم به آنها نگاه می کنم که با لباس های رنگی و راحت تابستانی و دست و پا و صورت هايي نقاشی شده می گذرند؛ زنی پرچم سرزمين اش را بر بازوان عزيانش نقاشی کرده، زن ديگری دست در دست مردی و هر دو با گونه هايي که کبوترها از آن پرواز می کنند، و زنی ديگر که بر پيشانی اش نقش قلبی را کشيده است و به نظرم می آيد که دارد آواز می خواند.

       شبيه تو است. برويش لبخند می زنم و او برايم دست تکان می دهد. چقدر سبکبال و راحت است. چرا نباشد؟ کسی که برای تقابل با او فرمان نداده است. کسی از او نمی ترسد! اصلاً کسی با او کاری ندارد؛ نه رييس جمهور، نه پاب و نه اسقف اعظم، نه روزنامه ها و نه پليس. اينها راحت و آسوده می آيند و می روند. در کوچه و خيابان دست در دست محبوب شان دارند و نگران نيستند که شلاق بخورند، عروس می شوند بی آن که لباسی چون کفن تن شان کنند، مادر می شوند بدون آن که بترسند کسی بچه شان را بگيرد، شوهر می کنند بدون آن که دومی شوند، عاشق می شوند بی آن که کسی سنگسارشان کند و ...

       اما همه از تو می ترسند! راستی مگر تو که هستي؟ مگر در آن سر کوچکت چه می گذرد که به سنگ می کوبندش؟ اين همه سلاح دارند، انرژی هسته ای دارند، به ابرقدرت ها هشدار می دهند، همه  را می ترسانند، به همه اخطار می دهند؛ اما به تو که می رسند اين همه می ترسند! دست های کوچک تو مگر چقدر قدرت دارند که از برخاستنش می هراسند و به زندان می اندازندش؟ در گيسوان تو چه جاذبه ای است که عقل شان را می ستاند و به شلاقت می کشند؟ در کلام تو چيست که خيابان ها را می بندند و راه ها را مسدود می کنند تا کسی آن را نشنود. تو که اين همه انباشته از مهر و مهربانی هستی ...

       می دانم، در همان هنگام که «نخبه» گان خانگی در حال اجرای «بزرگترين نقش» خويش در خانه های نورانی، در سايه ی خدای اول و دوم خود، و زير شلاق های نامريی ی ندانستنی تاريخی آسوده لم داده اند و به معجزه های نديده فکر می کنند، تو  برابر لوله های آزمايشگاه های دلگير می نشينی تا دی.ان.اِیِ «زيبايي و لطافت» را در سلول های رنج ها و سختی هايت پيدا کنی و در خطوط کتاب های قطور به دنبال  «تغيير» و «انطباق» ی  می گردی که نام ديگر تو را از «مستور» ی بگيرد و به انسان پيوند دهد. تا معجزه ای واقعی اتفاق بيفتد؛ همان معجزه ای که آن ها را می ترساند.

       زن آواز خوان نزديکم که می شود ماشين چمن زنی را خاموش می کنم. نمی خواهم صدايش گم شود. به بيتی از ترانه اش رسيده است که می گويد: «هيچ موهبتی بزرگتر از آزادی نيست...» عطر علف ها نفسم را پر می کند. به قلبِ روی پيشانی اش نگاه می کنم که می خندد. چقدر خوشبختند که می توانند با سرهاشان هم عاشق شوند. و به تو فکر می کنم که همچنان بايد حساب و کتاب کنی: چه گونه از دست پاسدار بگريزم؟ چه کنم که وقتی دارم از قانون بی سنگسار حرف می زنم دستگيرم نکنند؟ برای گرفتن يک امضا و داشتن يک پلاکارد چقدر زندانی خواهم شد؟ دو سال جريمه و زندان  را چه کنم؟ بچه ام چه می شود؟ شوهرم چه خواهد کرد؟ آه، کاش وقتی شلاقم می زنند مادرم نفهمد؛ کاش..

       روز دارد با ترقه ها و آتشبازی ها و آوازها و ترانه هايش به پايان می رسد و من هنوز دارم با تو حرف می زنم. با تو، شادی، پروين، شهلا، ژيلا، فريبا، سمیرا، نوشين، مينو، ، ثريا، ... که هر روز که می گذرد بيشتر می شوی. انگار که خودت را تکثیر می کنی تا در کنار هزاران هزار «نخبه» ی خانگی چنان بدرخشی که انگار خورشيدی برای بی رنگ کردن يک تکه ی  تاريکی آمده باشد...

       صد و چهل و هفت سال پيش، در اين جا که من ايستاده ام، وقتی مردان خدا هنوز از زن ها می ترسيدند، زنی به نام « بلوا وود لاک» که از «نخبه»گی بدرآمده و به «پيوند» رسيده بود، به آن ها گفت: «من رستاخيزی پس از مرگ ندارم. ولی برخاستنی دارم در زندگی. و اگر قادر نيستم روی آب راه بروم اما جانی پيش رونده دارم که مرا به پيروزی خواهد رساند. و همه ی معجزه در اين است».

       قلبی بر پيشانی ام می کشم، پرچم شیر و خورشید نشان سرزمين مان را، که یادگار آناهیتا، خدا / زنِ ایرانی است، بر بازويم،  و نام مردی را که دوست دارم بر سينه ام؛ و باور می کنم که روزی معجزه ی تو نيز اتفاق خواهد افتاد.

__________________________________

* مقدمهء  کتاب «معجزه ی تو»

بازگشت به خانه