تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ  در نخستين کنگرهء سکولار های ايران  -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه 

 خانه   |    آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

23 شهريور ماه 1397 ـ  14 ماه سپتامبر 2018

پشت و روی سه اعدام

کمال حسینی

پشت پرده

          بارها با امام‌جمعه مریوان (ماموستا شیرزادی) در خصوص پروندهء زانیار و لقمان مرادی حرف زدم. استدلال اصلی ایشان برای رضایت ندادن به این دو جوان این ‌بود که حتی اگر وی به عنوان شاکی خصوصی رضایت هم بدهد، حکم اعدام این دو جوان به دلیل اتهام «محاربه با خدا» لغو نمی‌شود.

          یکبار به ماموستا گفتم: «تا فرصت هست گذشت کنید و پای‌تان را از این بازی، که احتمال می‌رود برخی نهادها به قصد تسویه‌ حساب با خانواده مرادی شروع کرده‌ باشند، بیرون بکشيد».

          گفتم: »اجازه دهید این بار سنگین از روی دوش شما برداشته شود، چون‌ که استدلال نهادهایی که تمایل به اجرای این حکم دارند چنین است که در پروندهء مذکور حتی اگر اراده‌ای بر لغو اعدام وجود داشته باشد، به دلیل وجود شاکی خصوصی، چنین کاری غیرممکن است».

          گفتم: «ماموستا، کسانی در این شهر هستند که مدام تلاش می‌کنند افکار عمومی بپذیرد که اختیار اعدام مرادی‌ها یا بخشیدن آنها با شماست. ببخشید، تا سوء تفاهم‌ها در مورد شما برطرف شود. ببخشید، تا شهروندان حساب شما را از آن نهادها سوا کنند».

          گفتم: «اگر یک‌درصد هم این احتمال را در نظر بگیرید که زانیار و لقمان قاتلان فرزند شما نیستند شاید تصمیم به بخشیدن آنها برایتان آسانتر باشد».

          و ماموستا گفت: «من به‌سادگی باور نکردم که این دو جوان قاتلان پسر من هستند. از طریق شاهدی، نشانه‌هایی از آن دو که ترک بر موتور در مسیر مسجد به منزل، پسرم را ترور کردند، داشتم. هنگامی که پس از ماه‌ها توانستم حضوری با این دو جوان ملاقات کنم، خواستم فارغ از حرف و حدیث‌ها و روایت‌های ضدونقیض، شخصاً مطمئن شوم که آیا این دو قاتلان پسرم هستند یا نه! در آن جلسه‌ اطمینان حاصل کردم که آنها قاتل فرزندم بودند!»

          پرسیدم: «چگونه؟»

          گفت: «با توجه به جواب‌هایی که به سوالات من دادند».

          گفتم: «زانیار و لقمان قبل از ملاقات با شما قریب یک‌سال در اختیار نهادهای امنیتی بودند و تحت شرایط سخت ناچار به اعتراف شدند. شاید مقابل شما هم قادر به بازگو کردن حقیقت نبودند!»

          گفت: «ملاقات من با آنها بدون حضور نیروهای امنیتی و تجهیزات مداربسته یا حتی امکان شنود، انجام شد».

 

پرده ابهام

          آدرس منزل تنها شاهد اتفاق 14 تیرماه 88، که ماموستا به استناد سخنان او (بهزاد) ادعا می‌کرد زانیار و لقمان قاتلان «سعدی» (پسر امام‌جمعه) بودند، را یافتم و به اتفاق همراهانم با حوصله پای سخنان خانوادهء شاهد نشستیم.

          ماجرا از این قرار بوده که، در شب حادثه، بهزاد و همسرش با ماشین از خیابان محل سکونت ماموستا شیرزادی عبور می‌کنند، عملیات عوامل شهرداری موجب شده بود که رفت‌وآمد اتومبیل‌ها به کندی انجام گیرد. و چون سمت مقابل خیابان هم مسدود بوده، عملاً، در آ‌ن ‌شب خیابان یک ‌طرفه شده بود. بهزاد و همسرش در این شرایط شاهد عبور موتور سیکلتی بودند که به شکل خلاف و غیرقانونی مسیر خیابان را طی می‌کند. بهزاد به حرکت خلاف آنها اعتراض می‌کند اما همسرش، چون ترسیده بوده، بهزاد را به آرامش دعوت می‌کند. ترک آن موتور دو نفر بودند که بهزاد و همسرش چهره و قیافه آنها را به خاطر داشتند. آن دو برای رسیدن به محل عبور پسر امام‌ جمعه ناگزیر قسمتی از مسیر خیابان را خلاف طی می‌کنند تا خود را به جنب منزل ماموستا شیرزادی برسانند. آنها هنوز از محل زیاد دور نشده‌اند که صدای تیراندازی را می‌شنوند. این صحنه را بهزاد و همسرش با جزئیات به‌یاد داشتند.

          پس از انجام عملیات، عاملان متواری می‌شوند و خبر ترور فرزند امام‌ جمعه مریوان به سرعت در شهر می‌پیچد، بهزاد چون با سعدی آشنایی داشته به مراسم ختم او می‌رود و داستان آن ‌شب را برای ماموستا شیرزادی بازگو می‌کند.

          او می‌گوید: «پس از شنیدن خبر دستگیری قاتلان سعدی بسیار خوشحال شدم، چون احساس می‌کردم خون دوستم نباید هدر ‌رود».

          بهزاد گفت: «مدت‌ها گذشت، تصاویر زانیار و لقمان از رسانه‌ها به عنوان متهمین ترور سعدی منتشر شد. من و همسرم مطمئن بودیم که اشتباهی صورت گرفته است چون عکس دستگیر شده‌ها هیچ شباهتی به تصویری که من و همسرم از آنها در ذهن داشتیم، نداشت. این ماجرا برای ما، که آن‌ شب شوم را دیده بودیم، باور نکردنی بود و برای اینکه پدر رفیقم در این دام نیفتد به سراغ اش رفتم و او را نسبت به واقعیت ماجرا آگاه کردم و به او گفتم برای اینکه روح سعدی در آرامش باشد نگذارد سر دو‌ جوان بی‌گناه بالای دار برود».

 

پرده اعدام

          سراغ خانوادهء لقمان هم می‌روم که روایت متفاوتی از آن ‌شب دارند؛ مادر لقمان ادعا می‌کند در آن روزها لقمان بر روی بیل مکانیکی پدرش در جایی خارج از شهر مشغول کار بوده و حتی شب‌ها هم به خانه بر نمی گشته است.

          پدر لقمان گفت: «همهء کارگرانی که با لقمان سر کار بوده‌اند حاضرند شهادت دهند که پسر من آن ‌شب کیلومترها از شهر دور بوده و هیچ نسبتی با ترور فرزند امام‌جمعه مریوان نداشته است. پسر ما سرش تو کار خودش بود...»

          پرسیدم: «چی شد که لقمان گرفتار شد؟»

          گفت: « وقتی لقمان بازداشت شد بیش از یک ‌ماه از حادثه آن ‌شب گذشته بود. مدت‌ها از وضعیت فرزندمان هیچ اطلاعی نداشتیم. در مریوان به ما می‌گفتند به سنندج منتقل شده و در سنندج می‌گفتند به تهران!»

          کاک عثمان می‌گوید: «چند ماه گذشت تا فهمیدیم لقمان را به چه اتهامی برده‌اند. اما هرگز به سناریوی نهادهای امنیتی باور نکردیم. روزهای سختی بر ما رفت. در این سال‌ها هر بار که با خبر ‌شدیم امام ‌جمعه می‌خواهد به تهران برود، با خود صحنهء اجرای اعدام فرزندمان را مرور کرده‌ایم. اعدام بخشی از زندگی خانوادهء من شده است».

          آری، این پدر و مادر شب‌ های زیادی را - همچون آن شب آخر - تا صبح از ترس اعدام فرزندشان نخوابیدند. ما هم تا آن شب تا صبح، به خاطر ترس از اعدام رامین و لقمان و زانیار، نخوابیدیم. اما برای ما اين تنها یک شب بود و برای این خانواده‌ چند سال مثل دیشب...

          اما از این پس جای نگرانی نیست، کابوس‌ها دیگر سراغ تان نمی‌آیند، آسوده بخوابید چون هر سه اعدام شدند!

http://zeitoons.com/55219

خانه