تأسيس: 14 مرداد 1392 ـ در نخستين کنگرهء سکولار های ايران -همزمان با 107 مين سالگرد مشروطه |
خانه | آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت | جستجو | گنجينهء سکولاريسم نو |
|
آرمین لنگرودی
در بررسی پيشزمینههای انقلاب پنجاه و هفت، ما با دو دیدگاه اصلی، متفاوت، ولی خویشاوند، روبرو بودهایم: دیدگاه مذهبی و دیدگاه چپگرا. این دو جریان، با وجود تناقض ظاهری خود، دارای ریشههای مشترک عمیقاً «ایدهآلیستی و رستاخیزی» بودهاند، امری که سرمنشأ خود را در مذهب مییابد.
اگر مارکس خود مهارکنندهء گرایشهای آغازین و رُمانتیک «برابری» جنبش چپ نمیبود، آرمانهای سوسیالیستی در آن دوران در حد تقسیم ثروت باقی میماندند. این خود مارکس بود که «به کارگرفتن ثروت در راه تولید اجتماعی» را جایگزین تمایلات «رابین هودی» انقلابیون سوسیالیست کرد؛ تمایلاتی که با تقسیم یک بارهء ثروت در بین تودهء مردم، حتی در کوتاه مدت، «برابری در فقر» را جایگزین «برابری در رفاه» میکردند. بر خلاف این تلاش مارکس و تلاشهای مضاعف او برای نشان دادن نظریات خود به عنوان یک «متدولوژی» (و نه یک ایدئولوژی)، جنبش چپ همچنان در تلاش خود برای تبدیل نظریات او به یک مذهب جدید کوتاهی نکرد و این امر با انقلاب روسیه به موفقیت رسید. به همین دلیل است که «جامعهء کمونیستی» در ایدئولوژی چپ، رنگ و بوی دینی و رستاخیزی گرفت و تنها به آرمانی تبدیل شد، که از طریق گذار از جهنم سوسیالیسم (دیکتاتوری پرولتاریا) قابل رسیدن است. اما «طبقهء کارگر» مورد نظر مارکس به عنوان یک نیروی اجتماعی، همان پرولتاریای مذهب «مارکسیستی» نبود، که رسالت برقراری «کمونیسم» در نقش «ناجی» بشریت را بر عهده دارد. این طبقه یا علاقهای برای انجام این «رسالت» نداشت و یا، چنانکه در مورد روسیه دیده شد، اساساً موجود نبود! اینگونه بود که جنبش چپ، خود و دیگر «رنجبران» را جایگزین این طبقهء «خائن» نمود. نتیجهء ترکیب آرمانهای ایدهآلیستی، و ناکفایتی (سیاسی و اقتصادی) روشنفکران چپ، آن چیزی بود که ما از کشورهای بلوک شرق میشناسیم.
در تحلیلهای موجود در مورد دلایل انقلاب ایران نیز ما این خویشاوندی اسلام و مارکسیسم را شاهدیم: سازمانهای چپ این پیشزمینه را در «فقر» روزافزون مردم (کارگران؟) و رشد نابرابریهای اجتماعی میدیدند.
در مورد انقلاب پنجاه و هفت، بنا بر نظریه این جنبش، این رفرم تقسیم ارضی بود، که به پیدایش (طبقه کارگر) و گسترش فقر و نابرابری اجتماعی دامن زد. ورشکستگی کشاورزان کوچک در روستا و هجوم این قشر به عنوان «کارگران روزمزد» به شهرها، دلیل نارضایتی مردم از سیستم سرمایهداری شد، که در نهایت به انقلاب انجامید.
نکتهای که در اینجا به چشم میخورد، گذشته از بیاساس بودن علمی آن، این است که در این نظریه مرز «مردم»، «کارگر» (که خود تا یک دهه قبل هنوز رعیت بود) و فقرا کاملاً مغشوش است: چپ موظف است که در تحلیلهای خود از «کارگران» یاد کند، اگرچه این طبقه در آن زمان، به معنی و وزنهء سوسیالیستی آن، غایب بود! اگر اصلاحات ارضی دههء چهل در ایران به وقوع نمیپیوست، نتیجهء تحلیلهای چپ ایرانی همانی میبود که ما از حزبهای خلق و پرچم در افغانستان میشناسیم. بنابراین «نتیجه»ی تحلیل چپ ایران قبل از «انجامش» مشخص است. در اینجا تنها باید یک داستان یا سناریوی مورد پسند ارائه داد، که به نتیجهء دلخواه بیانجامد. این همان چیزی است، که ما از «تاریخ سنتی اسلام» میشناسیم: هدف وسیله را توجیه میکند، بر وزن «مریض خر خورده»!
همین متدولوژی را نیز ما در تحلیلهای اسلامی شاهد هستیم: مسلمانان بر این باور بودند که اصلاحات شاهنشاهی، و بخصوص آن بخش از آنها که «ارزشهای اسلامی» را نشانه رفته بودند، باعث انقلاب اسلامی شدند. کشف حجاب، نابودی خانواده، نقش روزافزون زنان در امور اجتماعی، عقب راندن اخلاق سنتی و روحانیت در زندگی روزمره و غیره دلایلی بودند که «اُمت مسلمان» را ناراضی و به خیابانها کشاند. البته تئوریسینهای مُعَمَم و مُکَلای اسلامی نیز «فقر» را، هرچند به عنوان زیرگروه فاکتور «ایمان»، به عنوان نارضایتی مردم فراموش نمیکنند، هرچند که ترمینولوژی آنها «مستضعفان» و پابرهنهها را جایگزین «کارگران و رنجبران» میکرد.
در اینکه فقر یک مشخصهء عمومی جامعهء ایرانی پیش از انقلاب بود جای تردید نیست. سئوال اما در اینجا این است که مگر جامعهء ایرانی قبل از رفرمهای دهه چهل «مرفه» بود؟ آیا فقر نتیجهء بلاواسطهء این اصلاحات بود؟ جامعهای که رفاه را نمیشناسد، چگونه میتواند از بابت فقر (مقطعی) خود ناراضی و انقلابی شود؟ در مقایسه میان مردم «خرسوارِ» دوران ماقبل محمدرضاشاه و مردم اتوبوس سوار (اگر نگوییم «پیکانسوارِ») بعد از رفرم، چه چیزی به صورت دراماتیک بدتر شد که یک انقلاب را نیازمند میشود؟ رعیت ایرانی توانایی داشتن یک چهارپا جهت نقل مکان را نداشت. اگر میتوانست چنین چیزی را داشته باشد خود را خوشبخت میدانست. کارگر شهری اما میتوانست برای خود دوچرخه بخرد، ولی از این بابت که این دوچرخه یک اتومبیل نیست عصبانی بود. یک رعیت یا کشاورز فقیر خود را با ارباب و زمیندار بزرگ مقایسه نمیکرد، در حالی که با رشد صنعتی شدن جامعه، فقرا خود را با طبقه مرفه مقایسه میکنند.
در اینکه «ارزشهای سنتی» هم در دوران پس از رفرم دههء چهل به عقب رانده شدند نیز تردیدی نیست. این امر اما یک نتیجهء طبیعی «مدرنیته» است که در خود چیز نامطلوبی نیست، به شرطی که راه معقول خود را طی کند. مشکل اما این است، که این ارزشهای «سنتی» (و یا بخشهایی از آن) توسط کدامین ارزشهای «مدرن» جایگزین میگردند. آیا منظور از مدرنیته همان «فرهنگ مصرف» است؟ یا آموختن رشد تواناییهای تولیدی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی منطبق با میراث پرارزش انسان قرن بیستم؟ به عنوان نمونه: سرمایهداری در آلمان، با تضعیف مقام خانواده، خدمات اجتماعی دولتی را جایگزین آن کرد. رهایی دهقانان از روستا و آوردن آنها به شهر مستلزم رهایی آنها از وابستگی خانوادگی بود. این به آن معنی است که «خانواده به عنوان پشتیبان مالی در روز مبادا» میبایستی توسط خدماتی همچون حقوق بیکاری، خدمات درمانی و غیره توسط دولت جایگزین میشد. اگر مادری در زمان پیری نیازمند به پشتیبانی فرزندان خود نباشد، پس باید بتواند به خدمات دولتی، که در طول سالیان دراز ایجاد شدهاند، تکیه کند. دولت رفاه اجتماعی (welfare state) تمامی اشکال سازمانهای اجتماعی (همچون خانواده، ایل و یا قبیله) را میان خود و «فرد» غیرضروری میکند. در ایران دههء چهل و پنجاه خورشیدی، زمان به اندازهء کافی (و حتی اهتمام) برای این تکامل وجود نداشت. بنابراین، نابودی یک «ارزش» و عدم جایگزینی آن توسط ارزشی بهتر تنها میتواند به نابودی «امنیت» اقتصادی و یک نابسامانی اجتماعی منجر شود.
توجه داشته باشیم که قشر دانشگاهی و روشنفکر ایرانی، در دهههای چهل و پنجاه، نسل اول همین جامعهء سنتی و همان رعیتی است که امکان باسواد شدن و ورود به مؤسسات آموزش عالی را مییابد. تحصیلات عالی برای این نسل به معنی کسب لیاقت و کفایت برای بهبود اوضاع اجتماعی نیست. این نسل بیشتر به یک سردرگمی مرحلهای مبتلاست. بدیهی است که این نسل تا مغز استخوان سنتی بوده و ایدههای مدرن را نیز تنها با رنگ آمیزیهای مطلوب خود فهمیده و هضم میکند. آشنایی با ایدههای غربی و تلاش در خلق نمونهء شرقی یا اسلامی آنها برای جامعه کم و یا بیسواد، از خصیصههای این قشر است، که متناوباً با ترس از افتادن در دام «غربزدگی» همراه بود. تبدیل یکشَبهء مسلمانان به مارکسیستها و برعکس، يا «توبه»ی چپهای باسابقه و تشرف مجدد آنها به اسلام، خود نشانهء این دوگانگی روحی است. در اینجا باید اذعان کنیم که واژهء «مارکسیستهای اسلامی»** به درستی معرف این لایه اجتماعی است، حتی اگر در ظاهر این واژه به شکل یک تناقض به نظر برسد! وجه مشترک ایدئولوژیک همهء این جریانات عبارت بوده ست از بیاعتنایی به علم مدیریت تولیدی و اجتماعی به سبک مدرن، تمسک بر وعدههای نجاتبخش رستاخیزی و روش خشونتآمیز و دیکتاتوری به سبک اروپای شرقی و حکومت اسلامی.
در مقابلِ دو دیدگاه بالا، اجازه دهید در جواب به سئوال «دلیل یک انقلاب چیست» یک نظریهء سوم را به میان آوریم، که توسط جیمز سی. دیویس[1] تئوریزه گردیده است: بر طبق این نظریه، «رونق اقتصادی» بطور موازی موجب رشد «نیازمندیهای مردم» میگردد. در رشد موزون این دو فاکتور، فاکتورهای دیگری چون «انتظار مردم برای ارضای نیازمندی خود» و «ارضای عملی این نیازمندی» هم بطور موازی رشد میکنند، اگرچه در این میان میزان «انتظار» مردم همیشه بیشتر از میزان «ارضای» عملی آنها میباشد. لطفا به نمودار زیر توجه کنید.
البته یک دلیل عمدهء رشد «انتظار رفاه» در جامعه همانا رشد تکنیک ارتباطاتِ جمعی است که مردم را در رابطه با چگونگیِ زندگی در دیگر جوامع جهانی آشنا میکند. بنابراین، رشد رفاه و انتظارات مردمی در ایران، و همچنین نارضایی از ارضای عملی این انتظاراتِ شدیداً در حالِ رشد، هر دو نتیجهء اصلاحات دههء چهل خورشیدی هستند که، در درجهء اول، آغازی در مدرنیزه کردن جامعه و، در درجهء دوم، عامل ناهماهنگی رشد این دو فاکتور در جریان بلند پروازی به سوی «تمدن بزرگ» بودند.
حال اگر رشد متوالی فاکتورهای «انتظار » (توقع) و« ارضاء» به ضرر «ارضاء» بر هم بریزد، ما به مرحلهای میرسیم که مردم برای حل این مشکل و استمرار بخشیدن به ارضای نیازمندیهای خود بر سر یک دوراهی قرار میگیرند.
این نظریه که توسط اقتصاددان و جامعهشناسِ (آلمانیتبارّ) آمریکایی، آلبرت هیرشمَن[2]، فرموله شده، به نظریهء «فریاد یا خروج» (voice or exit) معروف است. بنا بر این تئوری، مردم در این مرحله دو انتخاب را در پیش پای خود مییابند: انقلاب (فریاد) و یا مهاجرت (خروج). در دههء پنجاه اگرچه تکنولوژی ارتباط جمعی به اندازهء کافی برای افزایش اطلاعات اجتماعی رشد کرده بود، ولی قابلیت تحرک (mobility) اجتماعی و مسافرت تنها در حد بسیار محدودی موجود بود. به همین دلیل راه حل «انقلاب» به عنوان تنها جایگزین (alternative) عملیِ پیش پای جامعه ایرانی به شمار میآمد.
اگر ما امروزه، با توجه به فقر گستردهتر در جامعه و آگاهی بیشتر به ناکارآمدی و بیلیاقتی حکومت اسلامی، همچنان نمیتوانیم به یک انقلاب امیدوار باشیم، تنها به این دلیل است که فاکتور «تحرک» و امکان (مالی و اجتماعی) مهاجرت به ضرر انقلاب رشد کرده است. با جهانی شدن سرمایه، و کاهش مخارج ارتباطات و مسافرت، وابستگی مکانی معنی خود را از دست میدهد. به نظر میآید که قشر (قویاً گسترده)ی متوسط، از درگیریهای خیابانی در ایران، تنها برای ساختن سناریوهای مقبول برای مهاجرت و گرفتن پناهندگی در کشورهای پیشرفته استفاده میکند و کمتر به تلاش برای به سرانجام رساندن دگرگونی اجتماعی در ایران پایبند است. بعلاوه، تجربهء تلخ انقلاب پنجاه و هفت، ناامیدی از بهبود فساد گسترده، و بیاعتمادی موجود در ایران (که به یک نقطهء برگشت ناپذیر رسیده است)، بدگمانی به نیروهای اُپوزیسون سیاسی، و بیلیاقتی آنها بر بستر تجربیات چهل سال گذشته، همگی عواملی هستند که باعث از بین رفتن اُمید به بهبود (و یا حداقل اعتقاد به مشقتبار بودن آن) و ارجحیت یافتن فاکتور رفتن بر فاکتور بقا (يا ماندن) میشوند. امروزه دیگر نمیتوان، همانند دههء شصت، مابین پناهندگان «سیاسی» و پناهندگان «اقتصادی» فرقی قائل شد. به نظر میآید که این دو کاملاً در یکدیگر مضمحل گردیدهاند.
عامل دیگری که موجب تشدید تمایل به مهاجرت شده رشد بی رویهء جمعیت در کشور و افزایش سهم جوانان جویای کار نسبت به جمعیتی است که از چرخه کاری خارج شده و به دوران بازنشستگی وارد میشود. این فاکتور را، متخصصین، معیار «شاخص جنگ» مینامند[3]. اگر به ازای هر یک نفر که از گردونهء کار خارج میگردد، چهار تا پنج داوطلب کار وجود داشته باشد، بدیهی است که سه تا چهار نفر از جوانان کاری و سازندهء کشور یا باید برای بقای خود یکدیگر را از صحنه اجتماعی حذف کنند (جنگ ایلی و قبیلهای همچون در افغانستان، سوریه و یا عراق) و یا بخواهند، برای فرار از این شرایط، از کشور خارج شده و شانس خود را در جای دیگر بجویند. اگر در یک کشور، خریداری برای نیروی کار وجود ندارد، با کاسته شدن مخارج سفر باید به بازارهای دیگر رجوع کرد. و اگر این نیروی کار در هیچ کجا امکان فروش نیابد، پس باید به آنجایی رفت که بیمهء بیکاریِ بهتری پرداخت میشود.
به نظر میآید که حکومت اسلامی (و حتی سایر کشورهای هموزن آن در آسیا و آفریقا) نیز مخالفتی با این امر ندارد، چرا که مهاجرت این نیروی جوان و (بطور طبیعی) مخالفِ دولت، به «تخلیه»ی پتانسیل انقلاب در کشور منجر میگردد؛ امری که بطور طبیعی به طولانیتر شدن عمر حکومت اسلامی خواهد انجامید.
اینگونه است، که مهاجرت به کشورهایی که از استاندارد بسیار بالایی در خدمات اجتماعی برخوردار هستند، به معنی پایان دادن به رویاهای انقلابی و، بدین ترتیب، پایان دادن به یک اودیسهء دردناک چند صد ساله برای مردم کشورهای «در حال رشد» شده است. اینها همان کشورهایی هستند که رؤای «رُشد» شان از مدت ها قبل در بایگانی تاریخ ناپدید گردیده است.
همزمان، این امر به یک فاکتور «انقلاب کُش» مبدل شده و این دقیقاً همان چیزی است که، با اوجگیری خود، به «بهار عربی» پایان داد و جوانان به اصطلاح انقلابی این کشورها را به سفر «مهاجرت» در اروپا فرستاد [4]. بعلاوه، آنچه شناخته شده نیست نمیتواند مطلوب و خواستنی هم باشد و دمکراسی و آزادی هم، با وجود زیبایی در طنین کلامی، از همین اقلام هستند.
ایران نیز از این قاعدهء عمومی مستثنا نیست. شاید همین دلیل عزم اروپا را در دفاع از حکومت اسلامی و سایر دیکتاتوری های منطقه راسختر نموده است، چرا که هر ناآرامی تازهای، موج جدیدی از مهاجران را روانه اروپا میکند.[5]
زمانی قذافی خود را تنها سد مانع سیل مهاجرت از آفریقا به اروپا نامید و خواهان آن شد که اروپاییان بابت آن پول بپردازند[6]. سیاستمداران اروپایی در آن زمان او را شیاد نامیدند و به باد مسخره گرفتند. اکنون اروپا مأیوسانه به دنبال یک دیکتاتور جدید در لیبی برای انجام این کار میگردد و حاضر به پرداخت هر مبلغی نیز هست. اتحادیهء اروپا درس خود را آموخته است. مستبدین حاکم بر جهان سوم نیز به همچنین.
پنج شنبه 18 امرداد 1397 برابر با 9 اوت 2018
______________________________________________
*نویسندهء
این سطور خود را از موضوع تحلیل در این مقاله مستثنا
نمی داند.
**اصطلاح
«مارکسیستهای اسلامی» در کنار «ارتجاع سرخ و سیاه» از سوی
محمدرضاشاه پهلوی در مورد گروههایی چپ و مذهبی به کار میرفت که به دنبال
آشتی و همکاری مارکسیسم و اسلام بودند.
1.
James Chowning Davies
2.
Albert Otto Hirschman
3.
این معیار را گونار هاینسُن در
گفتگو با دیتسایت
بسیار گویا
توضيح می دهد.
4.
بدین ترتیب جنگ دلیل مهاجرت نبوده و تنها بهانهای (قابل قبول در غرب(
برای آن است. هر دو فاکتور جنگ و مهاجرت معلول رشد بیرویه و ناموزون جمعیت
در کشورهای عقبمانده هستند. جمعیت ایران در طول چهل سال گذشته
2.37
برابر
شده است. باید توجه داشت میزان این میزان رشد در آینده به صورت تورمی
خواهد بود. به عنوان نمونه: جمعیت آفریقا در سال
2015
نزدیک به
يک ميليارد و 186 ميليون
نفر بود. این جمعیت در
سال
2100
به
چهار ميليارد . 400 ميليون
خواهد رسید.
در مقایسه: اروپا از
738 ميليون
به
646 ميليون
تنزل خواهد کرد.
5.
هایکو ماس،
وزیر امور خارجه آلمان،
در مصاحبه با روزنامه آلمانی «پساوئر
نوین پرسه» چاپ چهارشنبه
8
اوت
2018 (17
امرداد): «هرج و مرج در ایران
چنانچه ما در عراق و لیبی نیز شاهد آن بودیم، باز هم این منطقه ناآرام را
بیثباتتر خواهد کرد».
6. یا پنج میلیارد یورو، جمعیت اروپا سیاهپوست میشود
https://kayhan.london/fa/?p=125924