من و سردبیر های جوانی‌ام

1376 شمسی - 2000 میلادی

 

پیشگفتار

دوستم تقی مختار، سردبیر «ایرانیان واشنگتن» تلفن می‌زند و از من می‌خواهد که مطلبی برای شماره مخصوص سالگرد نشریه اش بنویسم. بلافاصله به ذهنم می‌رسد که باید مطلبی بنویسم که خواننده ی اصلی‌اش خود او باشد؛ اوئی که اکنون سردبیر نشریه معتبری در خارج از ایران است و می‌تواند، اگر بخواهد، بر نسل جوانی که هم اکنون در پیرامون ما قلم بدست گرفته تا کار مطبوعاتی خود را آغاز کند اثری آینده‌ساز بگذارد.

این را از آن جهت می‌گویم که پس از ۴۳ سال کار مطبوعاتی، هنوز هم مجموعه‌ای از خاطره های مربوط به سردبیرانی که در جوانی بر کار خود من اثر گذشته‌اند در ذهنم زنده و بیدار است، تصویر خانه‌ای شلوغ از مردانی سودازده که فارغ از رنگ و بوی سیاسی شان، دل به کاغذ و حروف چاپی و ماشین صحافی بسته‌اند و از این راه و دفاعی نشدنی، گاه هیجان‌انگیز و گاه تلخی آور، بر ذهن نویسندگان جوان عصر خود نهاده اند.

می‌دانیم که در هر کاری سلسله مراتبی وجود دارد و فرد اهل هر کار سلسله مراتب مربوط به آن کار را زود یاد می‌گیرد و نقشه و آرزویش آن می شود که پله ها را یکی دو تا طی کند و به مراحل بالاتری از آن سلسله مراتب برسد. کسی هم که اهل مطبوعات باشد می‌داند که هر مجله‌ای، لااقل در ظاهر کارش، مدیری دارد و سردبیری و هیئت مدیره ای، در نزد اهل مطبوعات اگرچه مدیریت نشریه مقام اداری بالاتری است، چرا که مالکیت - و در ایران امتیاز نشریه - از آن اوست، اما سردبیری نشریه ویژگی و شیرینی دیگری دارد. در هر نشریه قضاوت و تصمیم گیری در کار اهل قلم با سردبیر است که بر هیئت تحریریه حکم می راند، و حتی عزل و نصب اعضاء این هیئت هم با اوست.

هر نویسنده‌ای اگر اهل نوشتن و مطبوعات باشد، و به خصوص در اوان کارش، با سردبیران مختلفی سروکار پیدا می کند که بر سرنوشت مطبوعاتی او حکم می رانند و بسیاری از خط مشی هایش را تعیین می‌کنند. سردبیر آدمی است که تصمیم می‌گیرد اثر نویسنده جوانی را چاپ کند یا نکند، در میان مطالب نشریه اش به مطلب او جای چشمگیری اختصاص بدهد یا ندهد، اسم او را بالای مقاله بگذارد یا ته مقاله، و مطالب را با صفحه بندی در خور توجهی بیاراید یا نیاراید.

من نیز در جوانی هایم، با سردبیر های مختلفی دمخور و روبرو بوده ام که اکنون نام هر یک تصویر ها و خاطره هایی را در ذهن من بیدار می‌کند و فکر می‌کنم ذکر مختصری از دیدارم با چند تن از این مردان، در شماره مخصوص سالگرد ایرانیان واشنگتن که خود به همت یکی دیگر از افراد نسل جوان تر همین مردان و روبراه و فعال شده است، به مناسبت نباشد.

 

1. سیروس بهمن

  نخستین سردبیری که من - در ۱۳ سالگی – دیدم، مجلهء «آسیای جوان» را منتشر می‌کرد و چند سالی می‌شد که پدر و مادرم خوانندهء نشریهء او بودند و من نیز، که از اوان دبستان روزنامه‌ خوان شده بودم، مطالب آسیا جوان را تعقیب می کردم و از این دریچه به جامعه‌ای که در آن می زیستم و نیز با جهان گسترده‌ای که نمی‌دانستم از کجا شروع می‌شود و به کجا ختم می گردد آشنا می‌شدم.

البته در خانه ما «تهران مصور» هم خریداری می‌شد و ما همگی خواننده قصه‌های حسینقلی‌خان مستعان بودیم و خاطره ترور مدیر آن، که احمد دهقان نام داشت، نیز به طور مبهمی در ذهنم بیدار است اما، برای من، آسیای جوان چیز دیگری بود، چه قبل از کودتای ۲۸ مرداد که در ۱۱ سالگی من رخ داد، و چه بعد از آن. هنوز عکس‌های جسد طناب پیچ شده سرلشکر افشارطوس، رئیس شهربانی دکتر مصدق، که تمام صفحه اول آسیای جوان را پوشانده بود در خاطرم دلهره برمی‌انگیزد. هنوز بحث آسیای جوان در مورد دلایل نوشتن ادبیات و شعر در ایران را به یاد دارم. حتی نمی‌توانم لذت روزی را که عکسم، همراه اظهار نظرم در مورد سیمین بهبهانی، در آسیای جوان چاپ شد فراموش کنم.

سردبیر آسیای جوان «سیروس بهمن» نام داشت. بعدها، شاید ۱۵ سال بعد که دیگر آسیای جوان تعطیل شده بود، دانستم که او همسر اول پوران فرخزاد (خواهر فروغ و فریدون) بوده است. اما آن روزها، در اوایل ۱۳ سالگی، که هنوز نه فروغ را می‌شناختم و نه پوران را، سیروس بهمن برای من کسی بود که بر هیئت تحریریه آسیای جوان حکم می راند و هر هفته دریچه‌ای فراخ را در برابر ذهن کنجکاو من می گشود. و من آرزو داشتم روزی جزو نویسندگان نشریه او باشم. در این راستا می‌دانستم که من باید شروع کنم اما نمی دانستم که برای آن «جا»، یعنی آسیای جوان؛ چه باید بنویسم که در کنکور سردبیرش موفق شود.

فروغ و امیرمسعود فرخزاد در جشن عروسی خواهر بزرگ‌شان پوراندخت فرخ‌زاد با سیروس بهمن

تردیدها ادامه داشت تا اینکه سیروس بهمن تصمیم گرفت در آسیای جوان صفحه ای را به کودکان اختصاص دهد و از همگان دعوت کرد که در این راه به او را یاری دهند. یکباره حسی شگرف در من برانگیخته شد و هشدارم داد که فرصت طلایی از راه رسیده است. روزهای متوالی، که در مدرسه و چه در خانه، فکر و ذکرم را این صفحه کودکان به خود جذب کرد. چند قصه و تعداد زیادی شعر نوشتم سپس موضوع را با پدرم در میان نهادم. پدر و مادر من همواره از اینکه من دوست داشتم شاعر و نویسنده باشم اظهار خوشحالی می‌کردند و هیچگاه مانعی در راه من نبودند.

پدرم پذیرفت که مرا به دفتر مجله آسیای جوان ببرد. روزی اوایل تابستان بود و ما باید از جنوب شهر به خیابان سوم اسفند، که دفتر آسیای جوان در واقع بود، می‌رفتیم. وقتی راه دراز طی شد و از پله های ساختمان بالا رفتیم تب شدیدی سراپایم را فراگرفته بود و دلم را می‌دیدم که در حلقومم بر طبل اضطراب می کوبد. و آقای سیروس بهمن، مردی جوان و چاق متبسم، از پشت میزش برخاست، با پدرم و من دست داد و ما را به نشستن دعوت کرد. پدرم موضوع را با او در میان نهاد و آنگاه دست لرزان من اوراق نوشته ها را روی میز او گذاشت.

سردبیر مشغول خواندن نوشته‌هایم شد، پدرم سیگاری روشن کرد و روزنامه ای را به خواندن گرفت و من، تعلیق میان بودن و نبودن، چیزی جز انتظار و تلواسه نداشتم تا در آن لحظات به آن پناه ببرم. یک قرن گذشت تا سیروس بهمن سر از کاغذها بردارد، برویم لبخند بزند و بگوید: «خوب است، چاپشان می کنیم. » و بدینسان، من آن روز جواز عبورم به عالم مطبوعات ایران را از سیروس بهمن گرفتم؛ مردی که دیگر هرگز او را ندیدم اما مهرش تا امروز در دلم می جوشد.

 

2. فرهنگ فرهی

       به سال و سال‌هایی دیگر راهم به نشریات دیگری باز شد و با سردبیر های دیگری هم آشنا شدم اما دیگر موافقت آنها با چاپ نوشته های من آن حس غریب دیدار با سیروس بهمن را در ذهنم بر نمی انگیخت.

از شعر کودکان به طرح جدول کلمات متقاطع و از آن به ترجمه شرح حال هنرپیشگان سینما رو کردم. اما هیچکدام این کارها دیگر مرا اقناع نمی‌کرد.

رفته رفته با مطالب جدی‌تری آشنا شده بودم. در ۱۶ سالگی صادق هدایت به من یاد داد که چرا نباید حسینقلی ‌مستعان را باور کنم، هرچند که هنوز هم قدرت قلم و خیال این رمان ‌نویس ایرانی برایم احترام انگیز است. از شعر کلاسیک هم رفته رفته دور می‌شدم و نادرپور و فرخزاد برایم جذبه پیدا می‌کردند.

به زودی دبیرستان هم به پایان رسید و من، به فاصلهء یک تابستان، به دانشجوی رشته زبان انگلیسی دانشکدهء ادبیات دانشگاه تهران تبدیل شدم. در آنجا بود که رفاقت من با محمدعلی سپانلو پیش آمد و ریشه گرفت. و او که اشتیاقم را به شعر نو می‌دید، به من خبر داد که با سردبیر روزنامه ای به نام «نهیب آزادی» دوست شده و این سردبیر از او دعوت کرده است تا صفحهء ویژهء ادبیات مدرن را برای او بگرداند.

نام سردبیر برایم ناآشنا بود. می‌دانستم که «فرهنگ فرهی» چندین سال است به انتشار نشریه های مختلف ادبی مشغول بوده است. جزوه‌ای به نام «دربارهء وزن شعر» را از او دیده بودم. نیز نشریهء «مرغ آمین» را که سبب آشنایی من با شعر احمد شاملو و سهراب سپهری شده بود.

نخستین شعر نوی مرا سپانلو، در سال ۱۳۴۱ در «نهیب آزادی» چاپ کرد. اما من فرهنگ فرهی را یک سال بعد در دفتر مجلهء خوشه دیدم، در دعوتی برای شرکت در نخستین جلسهء هیئت تحریریه «خوشهء ماهانه» که فقط یک شماره از آن منتشر شد.

او را مردی خوش سخن و پر انرژی یافتم که از حضور چند چهرهء جوان و تازه نفس در مطبوعات ایران بوجد آمده بود. بدینسان این فرهنگ فرهی بود که برای نخستین بار به من امتیاز عضویت در هیئت تحریریه یک نشریهء فرهنگی را اعطا کرد و من او را از آن روز تا بیست و چند سال بعد دیگر ندیدم.

دیدار دوم ما در لس‌آنجلس انجام گرفت، به همت شوهرخواهرم، کامبیز قائم‌مقام و به مناسبت خودسوزی نیوشا فرهی، پسر فرهنگ. رفته بودم تا مرگ پرافتخار پسر را به این سردبیر قدیمی مطبوعات ایران تسلیت بگویم و همان روز بود که در آینهء فرهنگ فرهی به پیر شدن خود نیز پی بردم. دیدم که گرچه آتشی که در جان هر دوی ما شعله ور بود هنوز خاموش نشده اما چهره هامان به خوبی خبر از «بیداد زمان» می دهند.

 

3. محمود اعتمادزاده (به آذين)

باز از چند سردبیر دیگر می گذارم. در سر آغاز دههء ۱۳۴۰ در مطبوعات ایران رفت و آمد فراوانی به چشم می‌خورد. احمد شاملو «کتاب هفته» را به راه انداخته بود، «آل احمد» به انتشار «کتاب ماه» مشغول بود. غربزدگی او مخفیانه پخش می‌شد. اسماعیل پوروالی «بامشاد» را منتشر کرده بود، دکتر محمود عنایت از سردبیری «فردوسی» کنار رفته بود و عباس پهلوان جای او را گرفته بود.

در این دو سه سال آغازین آن دهه من با دو سردبیر تاثیرگذار دیگر روبرو می‌شوم. نخستین آنها محمود اعتمادزاده (به آذین) است که پس از شاملو به سردبیری «کتاب هفته» می‌رسد. رفقای آن سال‌های من، محمدعلی سپانلو و احمدرضا احمدی، با او حشر و نشری دارند و شبی مرا با خود به خانه او می برند، به آپارتمان کوچکی در خیابان ایران نزدیک محله آب سردار. به آذین، افسری نیروی دریایی ایران است که دست چپ خود را در جنگ جهانی دوم به گلوله خمپاره باخته. صورتی استخوانی و عصبی دارد. بین خنده و عصبانیت اش فاصله ای نیست. صراحت اش با ‌شرمی نجیبانه در آمیخته است. رنگ اش هر لحظه از مهتابی به ارغوانی و ارغوانی به مهتابی تغییر می کند. و هم اوست که در آن شب برای ما از مسئولیت نویسنده سخن می‌گوید.

آن لحظه را فراموش نمی‌کنم که مستقیم در چشم‌های ما می نگرد و می‌گوید: «ما نویسندگان» باید خود را مجبور کنیم که به انواع وسوسه ها «نه» بگوییم. خیال کنید که سر نیزه‌ای را زیر گلوی شما گذاشته‌اند. اگر بگویید «آری» این سرنیزه در گلویتان فرو خواهد رفت. اما سر بالا انداختن و «نه» گفتن گلوی شما را رها خواهد کرد...» همکاری من با کتاب هفت مدتی ادامه پیدا می‌کند و رفاقتم با به آذین ریشه می بندد؛ ریشه ای که تا تشکیل و تعطیل کانون نویسندگان ایران در اواخر آن دهه ادامه می‌یابد.

آخرین بار او را چند ماهی پس از انقلاب دیدم، در خانه‌اش. از من خواسته بود که به دیدارش بروم. زمانی بود که قرار بود او را، با چند نویسنده توده‌ای، از کانون نویسندگان اخراج کنند و من، علاوه بر دلایل ديگرم، به اعتراض نسبت به این بی حرمتی نسبت «به آذین» ناچار به کناره گیری از کانون شدهه بودم. به آذین، همراه با نویسندگان دیگری، که همگی یا عضویت یا سمپات حزب توده بودند «شورای نویسندگان و هنرمندان» را به راه انداخته بودند.

در این دیدار به آذین غرق شور و شوق بود. گفت چون انتخابات شورای نویسندگان در پیش است او میل دارد که من هم عضو هیئت مدیرهء شورا باشم، می خواهد از من دعوت کند که به شورا بپیوندم. لحظه بسیار مشکلی در زندگی من بود.  به سختی به او گفتم که به سه دلیل نمی‌توانم فرمان اش را اطاعت کنم. نخست این که شورا از اقمار حزب توده است و من توده ای نیستم؛ دوم اینکه در اهداف شورا آمده است که شورا در خدمت «امام خمینی» است و من اگرچه به انقلاب باور دارم اما نمی‌توانم بپذیرم که انقلاب در خدمت یک فرد خاص باشد، و سوم اینکه تصمیمم را گرفته ام و می خواهم از ایران خارج شوم.

آن روز به سختی سخن گفتم و به سختی از او جدا شدم، اما یک سال و نیم بعد در لندن، به تماشای نوار ویدیویی او نشستم که در آن از اشتباهات و خیانت‌های حزب توده و خودش می گفت. اشک می ریختم و از خود می پرسیدم که او چرا گلوی خویش را به سر نیزه سپرد و «نه» نگفت؟ و بعد شنیدم که نامردان پسرش «زرتشت» را در برابر او شکنجه کرده‌اند تا مقاومت اش را در هم بشکنند.

 

4. محمود عنایت

  سال ۱۳۴۳ من بیشتر در «بامشاد» نقد شعر می نوشتم و با رفقای دیگرم «سازمان انتشارات طرفه» را بنا نهاده بودیم که داستان ش را در کتاب «تئوری شعر» آورده ام.

اوایل اردیبهشت ماه این سال بود که تلفن خانه ام به صدا در آمد و به من خبر دادند که آقایی به نام دکتر محمود عنایت می‌خواهد با من صحبت کند. این نام را بیش از ۱۰ سال بود که می‌شناختم. ابتدا از «سپید و سیاه» و سپس در مقام سردبیری «فردوسی» که سیروس طاهباز و محمود آزاد تهرانی (م. آزاد) صفحات ادبی اش را می گردانند و هم آنان چند شعری از مرا در آن صفحات چاپ کرده بودند. بعد هم، نمی‌دانم چرا و چگونه، عنایت از فردوسی رفته بود و عباس پهلوان جایش را گرفته و به حکومت ادبی طاهباز - آزاد خاتمه داده بود؛ و سپس عنایت، همان یک ماه پیشتر، در سرآغاز ۱۳۴۳ مجله‌ای به نام «نگین» را، با همکاری سیروس طاهباز، منتشر کرده بود و شماره اول آن وعده می داد که نشریه ای وزین در عالم نشریات فرهنگی - ادبی ما در حال شکل گرفتن است.

آن روز گوشی را گرفتم و سلام کردم. عنایت گفت «نمی‌دانم را می شناسید یا نه»، گفتم «اختیار دارید آقا، کیست که قلم بر کاغذ آورده و شما را نشناسد، شما در عالم مطبوعات از کفر ابلیس هم مشهورترید». خندید. گفت «با شما کاری داشتم». گفتم «امر بفرمایید». گفت «نگین را دیده‌اید؟» گفتم «البته». گفت «به دلایلی، آقای طاهباز دیگر با من همکاری نمی کند و من که دست تنها مانده‌ام تحقیق کردم که از میان جوانان اهل ادب چه کسی را برای همکاری دعوت کنم و اغلب دوستانم شما را به من سفارش کرده‌اند. خواستم ببینم که آیا شما حاضرید با من در گردانند نگین همکاری کنید؟»

یکباره آن حس مطبوع گمشده در زیر پوستم دوید. در این واژهء سادهء «همکاری» زمزمهای رمزآلود وجود داشت که از عبارت «عضو هیئت تحریریه» مطبوع تر می نمود. قرار گذاشتیم تا همدیگر را در چاپخانه ای که نگین در آن منتشر می ‌شد ببینیم.

عنایت را مردی پخته، طنز آشنا و سلیم یافتم. پرسیدم «فاوت کار من در نگین با کار یک سردبیر چیست؟» گفت «هیچ، فقظ بهتر است مدتی با هم همکاری داشته باشیم و همدیگر را بهتر بشناسیم. فعلاً من هم مدیر و هم سردبیر نگین هستم و در صفحه دوم مجله هم می‌نویسم "با همکاری اسماعیل نوری علا"». و در نگاه اش خواندم که هنوز به توانایی این جوان ۲۲ ساله برای سردبیر شدن اعتماد ندارد.

باری، پذیرفتم تا 11 شماره را با عنایت همکاری کردم. در هر شماره، به جای مقدمه و سخن سردبیر، قطعه ای شعر گونه را در صفحه دوم نگین چاپ می‌کردم که مورد توجه خیلی از خوانندگان قرار گرفته بود.

آخرین شماره ای که من در انتشارش همکاری داشتم شماره مخصوص نوروز ۱۳۴۴ بود که قرار بود در ۱۲۰ صفحه منتشر شود و من به در و دیوار زده بودم تا تعداد زیادی مطلب دست اول برای آن فراهم آورم. درست در همان روزها عنایت مریض و در بیمارستان بستری شد و وقتی به دیدارش رفتم به من اطلاع داد که کیف حاوی مطالب شمارهء مخصوص را گم کرده است و در نتیجه، ده روزی به انتشار مجله مانده، هیچ مطلبی ندارد که به چاپخانه بدهد. در عین حال بستری شد اش در بیمارستان هم مزید بر علت شده است.

شمارهء مخصوص نوروز ۱۳۴۴ نگین را من یک تنه منتشر کردم. بعد از آن هم از دکتر عنایت عذر خواستم و همکاری ما پایان یافت. راستش از اینکه بعد از یک سال هنوز هم عنایت نمی‌خواست مرا به عنوان سردبیر نگین معرفی کند دلخور بودم.

روزگار چنان چرخید که چند سال بعد من و دکتر عنایت در سازمان برنامه هم اطاق شدیم و من روزها و ماه های متمادی از محضرش استفاده کردم. و من این انسان نجیب و دوست داشتنی را بیست و چند سال بعد در لس‌آنجلس ملاقات کردم، این بار هم برای گفتن تسلیت مرگ فرزندی دیگر که با رفتن اش پشت پدر را شکسته بود.

 

5. حسین سرفراز

  در ایام تعطیل نوروز ۱۳۴۵، حسین سرفراز، سردبیر تازهء مجلهء «خوشه»، به من تلفن کرد و خواست که در دفتر مجله خوشه با هم ملاقاتی داشته باشیم.

با تردید رفتم. سرفراز جزو مطبوعاتی های به اصطلاح روشنفکر نبود و بیشتر کارهایش در سطح مطبوعات بازاری صورت گرفته بود. در این ملاقات او را مردی بی پایگاه یافتم، با حسرتی برای استعدادی که می‌توانست به آفرینش های روشنفکرانه بیانجامد اما در زیر چرخ نوشتن های بازاری له شده بود؛ مردی که دلش می‌خواست شاعر مردمی هم باشد اما حال و مزاج عواقب اش را نداشت.

گفت که «خوشه» را تحویل گرفته است و می‌خواهد با جوان‌ها کار کند. گفتم اما از کجا که جوان‌ها بخواهند با شما کار کنند؟ خندید و گفت من این امکان را فراهم کرده ام اما شما باید از آن استفاده کنید. صحبت به درازا کشید. گفتم که نه به کار شما اعتماد دارم و نه دلم می خواهد شما در کار من دخالت داشته باشید.

عاقبت قرار شد من یک ضمیمهء ادبی برای خوشه دربیاورم به نام «هوای تازه» (به احترام احمد شاملو که او را استاد نسل خویش می دانستم) در ۱۶ صفحه و با روی جلد جداگانه که وسط مجله خوشه گذاشته شود. او خود، در اولین شمارهء این ضمیمه، عین قرارمان را توضیح داد و الحق هم در تمام طول سال ۱۳۴۵ که خوشه و هوای تازه با هم منتشر می شدند دخالتی در کار من نکرد.

در هفتهء اول سال ۱۳۴۶، وقتی برای دادن مطلب به دفتر مجله خوشه رفتم، دربان مجله به من خبر داد که سرفراز از سردبیری خوشه رفته است و از این شماره احمد شاملو سردبیر آن است.

خوشحال به دفتر مجله سرک کشیدم و دیدم که شاملو جای سرفراز نشسته است و دارد مطلبی را می‌خواند. اخم هایش در هم بود. سلام و علیکی کردیم. سردبیری اش را تبریک گفتم. خنده های زورکی کرد و گفت اگر مطلبی دارید بدهید. گفتم باشد برای وقتی که جا افتادید و اگر دلتان خواست مرا هم به همکاری دعوت کردید. و بیرون آمدم.

حسین سرفراز حتی به خودش زحمت نداده بود که به همکاران اش خبر دهد که چه اتفاقی افتاده است. من دیگر با خوشه همکاری نکردم. شاملو کل صفحات خوشه را با نام «هوای تازه» منتشر ساخت و اسمی هم از مبتکر این صفحات نبرد.

برای من مهم آن است که شاملو، بیرون از دایرهء خوشه و هوای تازه هم، همیشه برای من عزیز و محترم مانده است و هماره به شاگردی اش مفتخر بوده ام و خواهم بود؛ اما سرفراز را از فقط یک بار دیگر، ۱۷ سال بعد، باز در لندن دیدم، بی آنکه بدانم عازم آمریکاست تا به خرج حکومت اسلامی نشریه ای را در همین واشنگتن براه اندازد؛ واقعیتی که، چون آشکار شد، طعم شرابی را که آن شب باهم خورده بودیم تلخ تر از زهر کرد.

 

6. عباس پهلوان

عباس پهلوان فقط چند سالی مسن تر از من است و شاید اولین کسی از نسل ماست که به سردبیری یک نشریهء مهم فرهنگی و اجتماعی رسیده باشد.

در نیمهء دوم دهه ۱۳۳۰، او در همان زمانی دانش آموز دبیرستان دارالفنون بود که نادر ابراهیمی و داریوش آشوری و محمدعلی سپانلو و بهرام بیضایی هم در آنجا درس می خواندند. و این چهار تن از دوستان جوانی من در دههء ۱۳۴۰ هستند.

من اسم پهلوان را از آنها شنیده بودم: قصه نویس جوانی که در مطبوعات هم قلم می‌زد و همه پیش‌بینی می‌کردند که در کار انتشار نشریات فرهنگی آینده ای موفق خواهد داشت.

من هنوز هم نمی دانم که چرا در سال ۱۳۴۲ دکتر محمود عنایت از فردوسی رفت و چگونه شد که مدیر فردوسی تصمیم گرفت از پهلوان برای سردبیری این نشریه دعوت کند. اما می‌دانم که با ظهور پهلوان در عرصهء مطبوعات فرهنگی ما انقلابی اساسی پیش آمد که در طی آن ادبیات معاصر ایران، بخصوص موجی که از آن که در دست های جوان ما «نو» شده بود، در سطحی وسیع و اثر گذار مطرح شد و به پا گرفتن نسلی انجامید که خاطره اش اکنون، دهه ۱۳۴۰ را به دهه ای افسانه ای تبدیل کرده است.

نام عباس پهلوان با نام این دهه و حوادث سیاسی و ادبی آن عجین است. می‌دانم که بعضی از ادبای معاصر، که از هر گرد و خاکی می‌ترسند، همیشه از فردوسی و سردبیرش به زشتی یاد می‌کنند و از عبارت «نشریهء ۵ ریالی» (که فروغ فرخزاد در مورد فردوسی ضرب کرده بود) بعنوان حربه ای برای کوبیدن آن استفاده می‌کنند. اما یقین دارم که کوشش های پهلوان و همکاران اش در مجلهء فردوسی بود که از فروغ چهره‌ای چنین تابناک و مردم گیر آفرید و شاملو را لقب «جاودانه مرد شعر امروز ایران» بخشید.

عباس پهلوان، با پیشه کردن روشی دمکراتیک و پلورالیستی، به همهء چهره‌های ادبی و هنری عصر خود امکان داد تا افکار و نتایج آفرینش های خود را در صحنه‌ای آزاد و یرابر به خواننده ارائه کنند. فردوسی در دههء ۴۰ تنها نشریهء چند صدایی و دلسوز برای نسل جوان بود که در آن از بند و بست های رایج مطبوعات ادبی آن روز ایران خبری نبود.

من این نکات را از همان آغاز همکاری خویش با فردوسی در سال ۱۳۴۴ دریافتم. آن روزها ستاره هیئت تحریریهء فردوسی دکتر رضا براهنی بود. او، یک تنه، و با جنجال و گرد و خاک به پا کردن بسیار، به تغییر فضای ادبی ما همت گماشته بود و فردوسی محیط آزادی برای این جنجال بود.

در همان سال، دکتر براهنی، به سفارش جلال آل احمد، به سردبیری نشریه ای به نام «جهان نو» نیز رسید و انتشار مطالب جنجالی خود را در آن ادامه داد. از جمله مقالات پر سر و صدایی که او در شمارهء دوم «جهان نو» نوشت مطلبی بود دربارهء کتاب «شعرهای دریایی» اثر یدالله رویایی. براهنی، با لحن طوفانی و کویندهء خود، کتاب را نوعی دزدی ادبی و مجموعهء نوعی شعر انتزاعی و برنیامده از تجربهء مستقیم اعلام کرده بود.

این سخنان بر من (که رویایی را استاد خود می دانستم و اعتقاد داشتم، و هنوز هم دارم، که «دریایی‌ها» یکی از آثار اساسی و فراموش نشدنی ادب معاصر ایران است) گران تمام شد و، بخواست رویائی، تصمیم گرفتم بر مقالهء براهنی پاسخی بنویسم. هنگامی که این مقاله آماده شد آن را به رویایی نشان دادم و او به من توصیه کرد که آن را برای چاپ به فردوسی بسپارم. به او گفتم که پهلوان را از نزدیک نمی‌شناسم و او گفت ما را به هم معرفی خواهد کرد.

چند روز بعد رویایی به من اطلاع داد که پهلوان روز بعد در دفتر مجله فردوسی منتظر من خواهد بود. تابستان ۱۳۴۴ بود. من در گرداندن نگین با دکتر عنایت همکاری می‌کردم و قادر بودم مقاله هایم را در هر نشریه ای که بخواهم چاپ کنم. اما همچنان، هنگام بالا رفتن از پله های ساختمان مجله فردوسی، در خود همان اضطراب و دلشوره ای را حس می کردم که ده سال پیشتر در رویارویی با سیروس بهمن حس کرده بودم.

پهلوان ریزه و کوچک اندام و چابک و تر و فرز بود. با برخوردی دوستانه و مشفقانه مقاله را به دستش دادم. آن را سریع خواند. لحظه سکوت کرد و گفت: «شما می‌دانید که دکتر براهنی از نویسندگان ماست و ما برایش احترام خاصی قائلیم. در عین حال دکتر براهنی مقاله مربوط به رویایی را در فردوسی چاپ نکرده است که جواب اش در اینجا چاپ شود. با این همه من فکر می‌کنم شما در این مقاله حرف‌هائی اصولی را مطرح کرده‌اید و چه بهتر که فردوسی محل چاپ آن باشد.

چاپ مقاله در فردوسی حدود ۱۰ هفته طول کشید و از آن پس من فردوسی را پایگاهی یافتم که تا سال ۱۳۵۲ خود را فقط عضو تحریریهء آن می دانستم. فردوسی در سال ۱۳۵۳ به دست حکومت سابق تعطیل شد، در جریان انقلاب دیگر باره چند مدتی منتشر شد اما به زودی کارش به تعطیل کشید.

عباس به زندان حکومت اسلامی افتاد و مدتی پس از استخلاص از ایران خارج شد. سپس شنیدم که به سلطنت طلبان مقیم پاریس پیوسته است و در رادیو آنها کار می‌کند. و عاقبت ۱۲ سال پیش او را نیز در لندن دیدم. کمی چاق تر و مختصری شلوغ تر شده بود. من و همسرم، شکوه میرزادگی، از دوستان مان در لندن دعوت کرده بودیم که به دیدار پهلوان بیایند. در آن شب من برای حاضران از گذشته و تجربه‌های مشترک مان سخن گفتم و به این نکته اشاره کردم که پیوندهای ما استوارتر از آنند که اختلاف عقیدهء سیاسی کنونی ما بتواند در آن خللی ایجاد کند. عباس نگاهی به من کرد، جام شراب اش را به سلامتی شکوه و من نوشید و آنگاه، این بهترین سردبیر روزگار جوانی ما، به حضار چنین گفت: «دلم می‌خواهد کسانی که مرا از نزدیک نمی شناسند بدانند که من در عمق فکر و روحم خودم را یک جامعه گرای اصولی می دانم و اعتقاد دارم جز حل کردن مسائل جامعه راه دیگری برای نجات فرد وجود ندارد.»

***

 آقای تقی مختار!

این مطالب را که می نوشتم یاد نیما یوشیج افتادم که ۵۰ سال پیش، در خلوت زندگی انزوا زده اش سرود: «یاد بعضی نفرات / روشنم می دارد...» و بادا که شما نیز در کار سردبیری خویش چنان عمل کنید که خاطرهء آن در ذهن نویسندگان جوان نشریه تان با تصویری روشن و احترام برانگیز همراه شود.