نيزه ای، زير گلوی م. به آذين

 

 

         عصری تابستانی و بی خيال در چهل وسه سال پيش احمد رضا احمدی به من گفت که قصد دارد به ديدن نويسنده و مترجم سرشناس ايران محمود اعتماد زاده (به آذين) برود و فکر نمی کند اشکالی داشته باشد که من هم همراه او بروم؛ گفت: «در خانه اش هميشه به روی آدم باز است.» من بيست و يک سال داشتم و احمد رضا بيست و سه ساله بود. از خانه او در خيابان ايران ِ آب سردار تا خانه به آذين در حوالی کوچه ای که در انتهايش مدرسه علوی قرار داشت ـ همانجا که پانزده سال بعد قتلگاه ژنرال های شاه می شد ـ راه درازی نبود، سرخوش و بی خبر و قدم زنان رفتيم.

من چيزهائی درباره به آذين می دانستم، قصه هائی از او را خوانده بودم و ازشان خوشم نيامده بود و ترجمه هائی از او ديده بودم که سخت دوستشان داشتم. داستان از دست دادن دست چپش را هم شنيده بودم: بيست سال پيشتر هنگامی که، پس از بازگشت از فرانسه، به عنوان افسر نيروی دريائی در بحرخزر مأموريت داشت، ترکش بمب متفقين به او اصابت کرده و دکترها مجبور شده بودند دست چپش را قطع کنند. شايد همين حادثه باعث شده بود که او کينه «امپرياليست» ها را  در دل بگيرد و «دست چپی» شود. شوخی می کنم؛ حتماً دلايل مهمتری هم وجود داشته که من از آنها خبر ندارم. نيز می دانستم که پس از کودتای 28 مرداد به خاطر ارتباط با حزب توده زندانی شده و حالا هم يکی از نويسندگان «چپ» ايران محسوب می شود؛ هرچند که تصميم گرفته است سياست را کناربگذارد و به عنوان يک چهره ادبی مطرح باشد. از 1338 به بعد، دوستان نويسنده شده ی حزب توده اش (مثل شاهرخ مسکوب و عبدالرحيم احمدی ـ پسر عموی احمد رضا) دورش را گرفته بودند و حلقه شان در «انتشارات نيل» ـ که در ميدان مخبر الدوله مغازه ای داشت ـ فعال بود و نشريه ای هم منتشر می کرد، سخت به نعل و به ميخ زن. می دانستم که هوشنگ ابتهاج و سياوش کسرائی هم از توده ای های (لابد سابق ِ) مريد اويند. کسرائی حتی تا پای دامادی او هم پيش رفته بود اما ماجرا به دلايلی انجام نشده بود. من البته تفصيل اين مطالب را دو سال بعد، در 1344، در مجموعه گزارش هائی با عنوان «خانواده های اهل ادب» در مجله خوشه به چاپ رسانده ام.

آن روزها شاملو از سردبيری «کتاب هفته» کنار رفته و به آذين جايش را گرفته بود و احمد رضا برخی از شعرهايش را برای به آذين برده و او کارش را پسنديده بود. که اين خود داستانی جالبی دارد از اين قرار که وقتی، سالی پيشتر، مجموعه شعر «طرح» احمد رضا منتشر شده بود (همان کتابی که اکنون آغازگر «موج نوی شعر ايران» خوانده می شود) او فکر کرده بود بايد نسخه ای از آن را به دست شاملو ـ شاعر مدرنی که وزن و قافيه را هم از شعر نيمائی گرفته و راه را برای پيدايش نوع شعری که اکنون «شعر شاملوئی» خوانده می شود گشوده بود ـ برساند. به سودای اين فکر خانه شاملو را پيدا کرده و جلوی در خانه آنقدر ايستاده بود تا «خواجه کی ز در آيد». شاملو اما با نگاهی مشکوک به جوانی که جلو آمده و سلام کرده بود نگريسته، کتاب را گرفته و سرسری نگاهی به آن انداخته، و چيزی گفته و رفته بود. حال آنکه يک سال بعد به آذين ـ تکيه زده بر صندلی شاملو در کتاب هفته ـ احمد رضا را تحويل گرفته و حتی نشانی خانه اش را هم در اختيار او گذاشته بود.

رفاقت من با احمد رضا پس از واقعه خانه شاملو پيش آمده بود، از طريق مهرداد صمدی که با من و نادر ابراهيمی در رشته ادبيات انگليسی دانشکده ادبيات هم کلاس بود و برايمان خبر آورده بود که يک چهره عجيب و هيجان انگيز ادبی را کشف کرده است. ابراهيمی جمع کوچک ما را با محمدعلی سپانلو (که در دانشکده حقوق درس می خواند) و اکبر رادی آشنا کرده بود و من هم واسطه آشنائی جمع با بهرام بيضائی و داريوش آشوری شده بودم که پنجسالی از رفاقتم با آنها می گذشت ـ از دوره دبيرستان. احمد رضا هم جعفر کوش آبادی را آورد و همين جمع بود که در همان سال 1342 «سازمان انتشارات طرفه» را بوجود آورد با انتشار اولين کتابش، مجموعه دوم شعرهای احمد رضا به نام «روزنامه شيشه ای».

باری، آن روز عصر، ما دو جوان «طرفه» ای، پس از مدت کوتاهی راهپيمائی در خيابان ايران، به ساختمانی رسيديم که طبقه پائينش مغازه بود و پلکانی باريک ما را به طبقه دوم و آپارتمان کوچکی که به آذين در آن زندگی می کرد می برد. زير پوستم هيجان و اضطرابی خفيف جريان داشت. چهار پنج سالی حشر و نشر با بر و بچه های نيروی سومی و نشستن پای صحبت های خليل ملکی نوعی اکراه را نسبت به توده ای های «شوروی زده» در من متوطن کرده بود. و حالا، در آن معراج عصرانه، به ديدار يکی از چهره های برجسته همان ها می رفتيم. جلوی آپارتمان نفسی تازه کرديم و در زديم. «مرد يک دست» خود در را به رويمان گشود. حدوداً پنجاه ساله، شق و رق، با موئی صاف و خوب به عقب شانه شده، صورتی استخوانی با دندان های بزرگی که ريشه شان به زردی می زد، و خنده ای عصبی که معلوم نبود از سر ادب است يا شادمانی ديدار ما دو جوان. حرف که می زد خون به زير پوست صورتش می دويد و ناگهانه سرخش می کرد. هيجان که بر سخنش مسلط می شد لکنت زبان هم پيدا می کرد. و در اوج خنده های درهمش همواره جدی و نفوذ ناپذير می نمود.

آپارتمان شان کوچک بود. او از احوالات ما پرسيد و باز هم از شعر احمد رضا تعريف کرد. بعد بحث را کشاند به اهميت «محتوا» و «پيام» و درباره اثر ادبيات بر جامعه سخن گفت. حرف تازه ای نبود و می شد ملال انگيز هم باشد. اما مهم اين بود که او اعتقاد نداشت در کار هنری مخالفت کردن با امپرياليسم و سرمايه داری و شاه و وزير و وکيل کافی است. و قبول می کرد که کار هنری بايد اول کار هنری باشد و بعد اگر دارای محتوائی انسانی و مردمی بود چه بهتر. آدمی روشن و تيز هوش می نمود که هاله ای از اخلاقی نامرئی را همه جا با خود حمل می کرد. از ميان حرف های آن روزش اين يکی يادم مانده است که گفت آدم بايد هميشه در برابر وسوسه ها مقاومت کند. می گفت: «فکر کنيد سر نيزه  ای را گذاشته باشند زير گلوی شما؛ اگر سر به علامت آری گفتن فرود آرید نيزه در حلقومتان فرو خواهد رفت. نه گفتن، اما، راه نجات شماست.» اين حرفش سال ها در ذهن من سخت رسوب کرد و او در ذهنم به نماد گوشت و پوست دار اين سخن تبديل شد. قبول کردم که هرکس به قدرت ناحق "آری" بگويد، به آذين چنين نخواهد کرد.

در پايان آن روز اول، با توجه به اينکه دانشجوی زبان انگليسی بودم، او از من خواست تا مطالب مختلفی را برای کتاب هفته ترجمه کنم و اين مقدمه ای شد برای همکاری من با او در آن نشريه. ترجمه که حاضر می شد به شوق ديدارش پله های کتاب هفته را ـ که به زودی کيهان هفته شد ـ دو تا يکی طی می کردم. آنجا نويسنده و مترجمی تثبيت شده نشسته بود که من جوان را با دوستی و مهر می پذيرفت.

اما از کتاب هفته که رفت ديگر نديدمش. علت داشت. شده بود سردبير نشريه انجمن فرهنگی ايران و شوروی و من هيچ رغبتی برای ديدار او در دفتر آن انجمن نداشتم. گاه احوالاتش را از نادر ابراهيمی می شنيدم که او را زياد می ديد. جعفر کوش آبادی هم از او می گفت ـ بيشتر به صورت يک مريد مجذوب تا يک شاگرد کوشا. من البته هيچوقت از خلوت به آذين با کوش آبادی خبر نداشتم اما فکر هم نمی کنم که او ـ با همه احترامی که برای ويژگی های شخصيتی جعفر قائل بود ـ کار ادبی اش را چيزی دندان گير می دانست. اما اين را هم می دانستم که به آذين در مورد او، همانگونه که در مورد سياوش کسرائی و فريدون تنکابنی، چشم پوشی مهربانانه ای دارد که به ادبيات مربوط نمی شود.

سال 1346 از راه رسيد، با محفل گرمی که آل احمد به راه انداخته بود و ما طرفه ای ها پای ثابت آن بوديم. ادعای دوری نيست اگر بگويم که فکر ابتدائی تشکيل کانون نويسندگان هم از همان محفل بيرون آمد. در واقع، شش نفر از 9 نفر موسسان اوليه کانون بر و بچه های «طرفه» بودند: بهرام بيضائی، داريوش آشوری، نادر ابراهيمی، محمدعلی سپانلو، فريدون معزی مقدم (که بعداً به طرفه ای ها پيوسته بود) و من. هوشنگ وزيری و اسلام کاظميه را آل احمد آورد (سيمين دانشور و شمس آل احمد بعدها به کانون پيوستند). نامه سرگشاده عليه تشکيل کنگره فرمايشی شاعران را داريوش آشوری نوشت، همگی در خانه نادر ابراهيمی در مورد آن توافق کرديم، و من 9 نسخه از آن را تهيه کردم. هر 9 نفر زير آنها را امضاء کرديم و قرار شد که هريک با نسخه خود به دنبال امضاء جمع کردن برويم. من سراغ کسانی همچون فريدون آدميت، هما ناطق و ناصر پاکدامن رفتم که به واسطه هائی می شناختمشان، اما هيچ کدام حاضر به امضاء نامه نشدند. حال آنکه رفقای نقاش و معمارم در تالار ايران (قندريز بعدی و ايران کنونی) پای نسخه مرا امضاء گذاشتند. مشهورترين شان همين مهندس ميرحسين موسوی است که پس از انقلاب نخست وزير زمان جنگ ايران و عراق شد!

پاری، قرار شد که روزی در اواخر بهمن ماه در خانه آل احمد جمع شويم و ببينيم چند نفر را توانسته ايم مجاب کرده و با خود همراه سازيم. من خيلی زود رسيدم. هنوز کسی نيامده بود. آل احمد هيجانی آشکار داشت و سرش را به چيدن صندلی ها و متکاهائی که سيمين خانم به دستش می داد گرم می کرد. دوستان رفته رفته آمدند. شرح کامل آن روز را، اگر عمری بود، بايد به تفصيل بنويسم. اوج آن روز وقتی بود که در زدند و به آذين، به اتفاق هوشنگ ابتهاج و سياوش کسرائی (و شايد فريدون تنکابنی و جعفر کوش آبادی، خوب يادم نيست) وارد شدند. اگر نادر ابراهيمی زودتر آمده و خبرمان کرده بود که توانسته است امضاء به آذين را بگيرد اينجور همگی غافلگير نمی شديم. آل احمد مدتی مات آنها را نگريست. به آذين باز سرخ شده بود و دچار لکنت زبان. همه نشستيم، به سکوت. بيست سال پس از وقوع انشعاب در حزب توده ـ که دو طايفه متخاصم توده ای و نيروی سومی را بوجود آورد ـ اکنون مهمترين چهره های فرهنگی هر دو جريان زير سقف خانه آل احمد جمع بودند.

به آذين آغاز سخن کرد و گفت که به خاطر وجود اشاره ای که در اين نامه به «آزادی بيان» شده است آن را امضاء کرده و تا زمانی که همگی به اين شعار مهم اعتقاد داشته باشيم هم با ما خواهد بود. آل احمد چنان شاد بود که رفت و بطری عرقی آورد تا ساقی گری کند. لحظاتی بعد نويسنده ای که نامش را به ياد ندارم از راه رسيد، شنگول، و با روزنامه ی کيهانی در دست. خبر داد که «مقامات» از تشکيل کنگره شعر منصرف شده اند. يعنی، نامهء ما پيش از آنکه منتشر شود کار خودش را کرده بود؟ عده ای که معلوم بود توی رو در بايستی آمده بودند نفسی به راحتی کشيدند. اما گويا چندان جائی برای راحتی خيال آنها وجود نداشت. آل احمد به به آذين گفت: «حالا که بعد از اين همه سال دور هم جمع شده ايم چرا کار را همينجا تمام کنيم؟ می توانيم اتحادمان را ادامه دهيم.» و ساعتی بعد نام اتحاد هم معين شد: «کانون نويسندگان ايران».

از 1346 تا 1349 من، بعنوان عضو گهگاهی هيئت دبيران کانون و منشی دائمی آن، در تماس تنگاتنگ با به آذين بودم. رفته رفته اعتمادش به من جلب شد و با راحتی بيشتری فکرهای خود را با من در ميان می گذاشت. من درباره اينکه چرا به آذين تصميم گرفت و اصرار کرد که کانون بايد علاوه بر اساسنامه اش دارای مرامنامه ای هم باشد و خود آن مرامنامه را نوشت و در آن بر آزادی بيان همراه با صفات «بی حد و حصر» تأکيد کرد، چند سال پيش در همين نشريهء ايرانيان مطلبی نوشته ام و رفيقم، دکتر مسعود نقره کار، آن را به طور کامل در کتاب تاريخ کانون نويسندگان آورده است. در آن سه سال که کانون، عليرغم کارشکنی های هم دشمن و هم دوست، سرپا بود به آذين را بر اعتقادش به «آزادی بی حد و حصر» استوار يافتم. سخنرانی هايش در کانون همه از اين اعتقاد حکايت می کرد. و در خلوت هم همواره بر محوری بودن اعتقاد به اينگونه آزادی تأکيد داشت.

سال 1349 آل احمد از ميان ما رخت بر بست و در کنار خليل ملکی مدفن گزيد. از آن پس ساواک بر ما سخت تر گرفت و کانون عملاً تعطيل شد. من در 1354 برای ادامه تحصيل به لندن رفتم و از آن پس تابستان ها را برای انجام کارهای متفرقه و کسب درآمدی برای بقيه سال به وطن بر می گشتم و در هر بازگشتی يکی از کارهايم ديدار از به آذين بود. او هميشه با لطف تمام مرا می پذيرفت و از چند و چون کار درسی ام می پرسيد. يکبار وقتی به او گفتم که می خواهم پايان نامه تحصيلی ام را به داستان برخوردهای روحانيت شيعه با روشنفکران ختم کنم، لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: «اميدوارم به اين نتيجه نرسيد که حق با آخوندها بوده است!» 

سفر تابستان 1357 اما طعمی ديگری داشت. کانون نويسندگان ايران، در «فضای باز سياسی» اعلام شده از جانب شاه، ديگرباره فعاليت خود را از سر گرفته بود. به آذين جانی تازه يافته و با شدت از مرامنامه کانون دفاع می کرد و آن را توضيح می داد. از من هم خواست تا در جلسات بازنويسی اساسنامه کانون شرکت داشته باشم. من در مهر 57 برای ادامه تحصيل به لندن برگشتم و در بهمن ماه همان سال انقلاب به پيروزی رسيد. تابستان بعد، در اواخر خرداد 58، ديگرباره به تهران رفتم. در آن سفر حس کردم که به آذين مشوش است. او به صورتی ضمنی در مورد تسلط آخوندها اظهار نگرانی می کرد اما در ظاهر امر مواضعش با مواضع حزب از خاکستر درآمده ی توده يکی بود. به نظرم رسيد که نگران است مبادا پيش بينی های حزب توده غلط از آب در آيد. يکبار هم خود شاهد بحث او با احسان طبری بودم. و طبری به او اطمينان می داد که «همه چيز تحت کنترل حزب است!»

آنگاه داستان تصميم کانونيان برای برگزاری شب های شعر دانشگاه پيش آمد و به آذين ـ در برابر حيرت همه ما ـ با آن مخالفت کرد. معلوم بود که در ديوار ستبر اعتقادش به «آزادی بی حد و حصر» ترکی ايجاد شده است. حالا که ظاهراً توده ها به قدرت رسيده بودند و امامشان علم مبارزه ضد امپرياليستی را خود به دوش گرفته بود، به آذين ـ شايد به فتوای کيانوری ـ گرفتن آن شب ها را «مصلحت» نمی دانست و اين از مردی که 12 سال تمام از فراتر قرار داشتن آزادی نسبت به هر مصلحتی سخن گفته بود بعيد می نمود. کار به اختلاف بين کانونيان و تصميم هيئت مديره (که شاملو در آن چهره مرکزی بود) به اخراج توده ای ها از کانون کشيد. با کمال حيرت ديدم که توده ای ها خود مجدانه خواستار اين اخراج اند. به زودی دانستم که می خواهند اين اخراج را بهانه ای کنند برای مشروع نشان دادن تصميمشان به تشکيل «شورای نويسندگان و هنرمندان ايران» برای پشتيبانی از «خط امام». در مجمع عمومی فوق العاده کانون که برای رسيدگی به مشکل توده ای ها تشکيل شده بود، من ـ همراه با سپانلو و باقر پرهام ـ پيشنهاد کرديم که اخراج توده ای ها تبديل به تعليق عضويت آنها برای شش ماه شود چرا که فکر می کرديم تشکيل شورای طرفدارن خط امام نتيجه ای جز انگشت نما شدن کانون بعنوان مرکز روشنفکران ضد خط امام و تعطيل آن نخواهد داشت، امری که ما سه تن در بحث های قبلی خود (با حضور کسان ديگری که بردن نامشان را لازم نمی دانم اما همگی زنده اند و در کار) به صلاح ندانسته بوديم ـ هرچند که بعدها نديدم سپانلو و پرهام درباره آن بحث ها و اينکه چرا سپانلو از جانب ما پيشنهاد تعليق عضويت را داد در جائی سخنی روشن گفته باشند.

آن شب به آذين ـ و، به تأسی از او، بقيه «توده ای ها» ـ با پيشنهاد ما به شدت مخالفت نموده و اصرار کردند که اخراجشان هرچه سريع تر انجام گيرد. فريدون تنکابنی حتی فريادزنان گفت که: «من اين حکم اخراج را مثل مدال افتخار به سينه ام خواهم زد!» و اخراج عملی شد. شب عجيبی بود. ميهن بهرامی را در گوشه ای ديدم که می گريست و می گفت: «من چگونه می توانم آقای به آذين را که به من قصه نويسی ياد داده و از ارکان اين کانون است اخراج کنم؟» سعيد سلطانپور، در مقابل اعتراض من به نحوه رأی گيری، گفت که «اين تازه مقدمه تصفيه کانون است!» من آنچنان از اين سخن برآشفتم که با تأسف فراوان همانجا از کانون استعفاء دادم و بيرون زدم، به خيال اينکه سپانلو و پرهام هم همين کار را خواهند کرد که نکردند. بنظر من کانون نمی بايست عامداً «طرفداران خط خمينی» را اخراج می کرد. من اين کار را نامعقول ارزيابی می کردم و همين را هم در استعفانامه ام نوشتم، بی آنکه بدانم فردای آن روز هيئت مديره کانون در روزنامه اطلاعات اعلاميه صادر کرده و خواهد گفت که استعفای فلانی به دستور مستقيم حزب توده بوده است! جوابکی دادم با اشاره به سابقه شکل گرفتن کانون و نقش آل احمد و ما ـ بعنوان ياران او ـ و مطلب را رها کردم. در نظر من کانون ديگر تبديل به ميدان مانور احزاب مختلف شده بود و من اين را دوست نمی داشتم. عاقبت تصميم گرفتم برای ادامه تحصيل به انگلستان برگردم. اما تا اين فکر عملی شود يک ديدار ديگر با به آذين برايم مانده بود.

به زودی شورای نويسندگان و هنرمندان تشکيل شد. احسان طبری و به آذين پدرخوانده هايش بودند و کسرائی هم آتش بياری معرکه را بر عهده داشت. در اساسنامه آن هم ذکر شده بود که شورا برای خدمت به انقلاب و خط امام بوجود آمده است. چند روز از اين ماجرا گذشته، يکی از آشنايان به من خبر داد که به آذين می خواهد مرا ببيند، در همين خانه ی نزديک کارخانه برق «آلستوم» که می نويسند او تا چند روز آخر عمرش را در آن زندگی کرده است. رفتم. از آنچه پيش آمده بود اظهار تأسف کردم. اما او خنديد و گفت: «لابد شنيده ايد که شورا تشکيل شده و به زودی قرار است انتخابات هيئت مديره اش هم صورت بگيرد. بهتر است برويد و عضو شورا بشويد تا شما را هم به عضويت هيئت مديره انتخاب کنيم.» نمی دانستم چگونه نظرم را بيان کنم. بالاخره گفتم «آقای به آذين، شما از ميزان علاقه و احترام من به خودتان کاملا با خبريد. اما من از ابتدا با تشکيل اين شورا موافق نبوده ام و فکر می کنم اين کار به ضرر کانونی تمام شود که آن همه برايش زحمت کشيده ايم.» صورت حيرت زده اش سرخ شد و با لکنت گفت: «عجب؛ پس چرا از آن استعفاء داده ايد؟» گفتم «چون کانون ميدان تاخت و تاز سازمان های سياسی شده است و اکثر اعضائش کادرهای حزبی اند تا نويسنده. و ديگر هيچ سنگ تعادلی هم در آن وجود ندارد. اما شورا، با اعلام اينکه نويسندگان و هنرمندان پيرو خط امام را گرد هم آورده، در واقع دارد می گويد که کانون نويسندگان مجمع اهل قلم ضد خط امام است و اين يعنی جواز دادن به حکومت اسلامی برای بستن کانون.» چهره اش سخت در هم رفته بود. معلوم بود که هيچ توقع شنيدن آن حرف ها را نداشت. به زور لبخندی زد و گفت: «پس می خواهيد چه کنيد؟» گفتم: «بر می گردم انگلستان و درسم را ادامه می دهم.»

يکباره حس کردم فضای گفتگومان سخت سرد شده است. اجازه گرفتم و برخاستم. دستش را دراز کرد، بغلش کردم و بوسيدمش و تا دم در بدرقه ام کرد. لحظه ای بعد در سبز رنگ خانه اش برای هميشه برويم بسته شد و او رفت تا دری ديگر را بر روی سه ده توفان و درد و تحقير و فراز و نشيب بگشايد ـ سه دهه که می گويند با درد و رنج فراوان همراه بوده است آنگونه که اين اواخر هر گاه چشم باز می کرده از اطرافيانش می پرسيده که «پس آخر اين زندگی کی تمام می شود؟»

سالی بعد از آن آخرين ديدار، دوستی نوار «اعترافات» تلويزيونی به آذين را به انگلستان آورد (هنوز ماهواره ها به کار نيافتاده بودند). ديدم که به آذين شريف و پر غرور ما، شکسته و درهم روبروی دوربين نشسته است و هرچه نه بدتر را به خود نسبت می دهد. نتوانستم نوار تا آخر ببينم و يک هفته مريض بودم. درد من از آن برنامه تلويزيونی نبود. من هميشه فکر کرده ام که طاقت دو تا کشيده خوردن را هم ندارم. دردم از اين بود که او همه آبرو و توانش را در خدمت انقلاب و خط امامی که بر حق می پنداشت گذاشته بود و آن بی صفتان پاداش اشتباهش را اکنون چنين رذيلانه می دادند. و اين درد و حيرت من يگانه نبود. حتی مدتی پس از آن ماجرای دردناک، نامه ای خواندم از همسر صبور خود او خطاب به آيت الله منتظری. علت انتخاب اين آيت الله هم جالب است. در سال 1349 ساواک ابتدا تنکابنی و سپس به آذين، سپانلو و ناصر رحمانی نژاد را ـ بعنوان برخی از فعالان کانون ـ به زندان انداخت. بعدها به آذين خاطرات خود از اين زندان را در کتاب «ميهمان اين آقايان» نوشت. وقتی او را در سلولی از قزل قلعه زندانی می کنند (زندانی که اکنون خراب شده و «بزرگراه آل احمد!» از روی آن می گذرد) و او تنها می ماند، مشغول خواندن نوشته های زندانيان قبلی بر روی ديوارها می شود. او در آن کتاب برخی نام ها را ذکر کرده است، از جمله نام «شيخ حسنعلی منتظری» را که پيش از او در اين سلول زندانی بوده. و حالا همان «انقلابيونی» به آذين را به زندان افکنده بودند که منتظری هنوز «اميد امت و امام» شان بود. خانم به آذين در آن نامه دردی را عنوان کرده بود که مسلماً درد همه کسانی است که به آذين را از نزديک می شناخته اند. نوشته بود: «من عمری را با اين مرد زندگی کرده و خلقياتش را می شناسم. شما با او چه کرده ايد که اکنون خود داوطلبانه دست در لجن می کند و بر چهره خود می کشد؟» من در هرآنچه به آذين پس از آزادی از زندان نوشت توضيحی برای پرسش اين نامه نيافتم. شايد روزی يادداشت هائی از او در اين مورد يافت و چاپ شود. مهم آن است که به آذين پس از آزادی هيچگاه کلمه ای عليه آنچه هائی که در همه عمر خود ارزشمند دانسته بود نگفت، نه ضرورت آزادی را منکر شد و نه ايجاب عدالت اجتماعی را. و در مرگ بی آئينش هم برای هميشه دفتر بازی با اسلام را بست و به خاک شست.

به همين دليل ها، برای من آن به آذين دوست داشتنی، مغرور و محتاط هنوز پشت همان در سبز رنگی که در بيست و شش سال پيش برويم بسته شد مانده است. راست بگويم، من اين مرد را بسيار دوست داشته و بهترين سال های جوانی ام را با احترام به او گذرانده ام. و خوشحالم که می بينم کانون نويسندگان، با کنار گذاشتن خاطره روزهای دردناک آغاز انقلاب، درباره او می نويسد:

«زنده‌ياد به‌آذين يكی از بنيان‌گذاران كانون نويسندگان ايران در سی و هشت سال پيش از اين بود... نامش يادآور انسانی سخت‌كوش و مبارزی پر شور و سرا پا عشق به مردم است. انسانی كه عمری را در راه فعاليت‌های فرهنگی و اجتماعی سپری كرد. به‌آذين نسبت به بی‌عدالتی، ستم و استبداد معترض بود. در راه آزادی انديشه و بيان همواره ‌كوشيد و سرسختانه در برابر سانسور و اختناق ايستادگی ‌كرد... اگر امروز ادبيات معترض و متعهد ما هنوز به راه دشوار خود ادامه می‌دهد، از پرتو وجود انسان‌های آگاهی چون به‌آذين است.»

اگر محمد مختاری نمرده بود می گفتم اين متن را او نوشته است.

من هم، اگرچه سرد از هم جدا شده ايم اما، با آگاهی کامل از شرافت در ياد ماندنی مردی که اشتباه های بزرگی هم کرد، کلاهم را در برابر ياد روشن او از سر بر می دارم و می گويم: «تجربه به همه مان ثابت کرد که شما آن روز تابستانی 43 سال پيش درست می گفتيد آقای به آذين. اگر ما سرمان را به علامت آری گفتن به حاکم ناحق فرود آریم نيزه ی او در حلقوممان فرو خواهد رفت. هنوز هم نه گفتن به اين بی صفتان تنها راه نجات ماست.»

جمعه 19 خرداد 1385 - برابر با 9 ماه ژوئن 2006  ـ دنور، کلرادو، آمريکا