هنگام عاشقی
هنگام عاشقی
ساعت ها از کار باز می مانند و
عقربه ها حیرت زده بهم نگاه می کنند
به یاد لحطه هائی که بر هم می افتند و
لحطه هائی که دور از هم و سرگردان
به تیک تاک بیهُده گوش می کنند.
نه بهار تمام می شود نه زمستان
جهان
در رفت و برگشتی جاودانه
اسیر است و
مرگ
تنها سرود بازگشت ناپذیر زندگی ست.
جادبه هم عشق نیست
که عشق ترجمه ای تنها ست
از آن آدمیانی که
بین تولد و مرگ
دچار توهم می شوند
ابلهانه به جاودانگی می اندیشند
و به بهشت و دوزخ خدائی دل خوش می کنند
که خود اختراع کرده اند.
لذت شان شیمیائی است
هوش شان در ژن ها می لولد
و عشق شان جاذبه ای است
که چون به آدمی می رسد
تصور تکرار را در لابلاهای ذهن
پنهان می کند.
زمین آنگونه می چرخد
که زمان هم اگر آینه ای داشت
رقص عقربه ها را از یاد می برد و
در انتطار بهاری جاودانه
به امواج دائم کیهانی دل می سپرد.
اکنون به من بگوئید
عقربه ها ایستاده اند
یا حرکت می کنند؟
اسماعیل نوری علا
022323