در لباس سربازی

بر ویرانه می گذرد

با لباس سربازی

و در چشم اش فهرستی از دست رفتگان غافگیر است

کودکی، زنی، مادر بزرگی

زیر پتوی ابر

زیر برفی که گیاه را می رویاند و

انسان را خشک می کند.

 

از آسمان جز گلوله نمی بارد

در ساختمان های ویران

موش ها نیز سوخته اند

مردی نشسته بر اریکهء تاریکی

با صدائی شبیه مسلسل

آیه های خون زده می خواند

 

سربازنده ای زخمی می پرسد

پس آفتاب کجا است

تا مردگانم را

بر زمین بی شخم

پیدا کنم؟

--------------------------------

اسماعیل نوری علا                   031122