از مجموعهء «با مردم دور»  

با رضا حیرانی

نمی دانم چرا رضا حیرانی

همیشه مرا تا گذشته بر می گرداند.

 

در سربند قهوه خانه ای را نشانم می دهد

که شاعران گمنام دیروز در آن نشسته

و املت و خرما سفارش داده اند

کمی آن طرف تر احمدرضا و غزاله و مرا سلام می کند و

می پرسد شما چرا هنوز لباس های سفر به تن دارید؟

 

ته ماندهء چای را به رودخانه می سپارد و می گوید

بیائید سری به ظهیرالدوله بزنیم

 

اما در گورستان را بسته اند و

کسی هم به ما فاتحه خواندن یاد نداده است.

 

زمینِ بی اعتنا، در سرازیری، ما را به تندروی وا می دارد

بر ایوان میهمانخانه

تیمورتاش را می بینیم

که هنوز به سفر مسکو می اندیشد

و برای رهگذران شتابنده دست تکان می دهد

 

سر پل تجریش،  دست چپ شریعتی

کوچه ای را نشانم می دهد و می گوید

شما نیما را دیده بودید که روی تل آجرها

تفنگ حسن موسایش را در هوا می تکاند و

جواب سیمین خانم را نمی داد؟

 

می پرسد شما چند نفر بودید

که کانون را در آن خانهء پهلویی ساختید

و چرا قبرهاتان این همه پراکنده است؟

پاسخی ندارم و او

سر پل چوبی

سراغ کسرائی را می گیرد

 

رهگذری، نان سنگک به دست، پاسخ اش می دهد که

آن بیچاره سال ها است در خاک وین دفن است.

 

می گویم رضا، من پیرم، از این پیاده روی خسته ام

لب جویی که به امامزاده اسماعیل می رود می نشینم

می گویم: رضا، تو از گذشتهء من چه می خواهی

وقتی همه رفته اند و

نسل شما را به توفان سپرده اند؟

 

حیران تر از همیشه

می گوید این کنجکاوی رهایم نمی کند که شما

در جستجوی چه حکایتی

نیما و شاملو را بهم ریختید

وزن و قافیه و آهنگ را از کلمات گرفتید

و لاشه تیرباران شده شان را تحویل ما دادید؟

 

نه

جواب اش به خیابان مربوط نیست

تنها نگاه اش می کنم

بغضم می گیرد و

به ابرهائی می اندیشم

که همیشه از مغرب حافظه می آیند

و روزهای سرخوش شمیران را

در اوایل گل سرخ

رنگ حسرت می زنند.

 

032122