در آن هواپیما
در آن هواپیما چه می بردند
که مسافران را به آینده ای ابر صفت وعده می داد
و از پیکرم بوی روزهای نیامده را می تراوید؟
مرده بودم
در تابوت هجرتی ناخواسته
که بی پروائی را تلقینم می کرد
و به تکرارم می خواند
که جرم شاعری
از آن گونه که تو می خواهی
یا ماندن و مردن
و یا مردن و رفتن است.
از آسمان بر زمین نگریستن
شهر حوانی را از میان ابرها دیدن
و دخترکان نازک اندام و
پسران دل شده را
در آینده ای بی خود رصد کردن...
این همیشه پادافرهء خواستاری آزادی ست
چه شاعر باشی
و چه نباشی.
اسماعیل نوری علا
032322