در بی حوصله گی های آینه

خیره شدن را فراموش کردن

و تکبه دادن

بر بالش افسانه هائی

که مادر بزرگ ها

نسل های آینده را

در آب هاشان غسل می دهند.

 

پیر و فرسوده

خیره نگریستن

در اطاقی که هر روز تنگ تر است

و سقف اش را

ابرهای آبستن

چراغان کرده اند.

 

صدا که می زنند

در آینه چشم گشودن

و از میان کلاف بی حوصله گی ها

مادر بزرگ را

تا بهشت بدرقه کردن.

 

و آنگاه

درهای کاخ گل زرد را که می گشایند

رسیدن در آفتاب بی رمق پائیز

با هفت کفش و هفت عصای پوسیده

و با پیامی

که تنها به حروف سنگواره

ترجمه می شود.

 

 

اسماعیل نوری علا

041322