مثل عکس هائی که روی هم افتاده باشند
هم بشود جداشان کرد
و هم نباید تک تک شان را دید
با اینکه هنوز پر از احتمالات اند
نشسته در انتظار دستی
که قفس ساعت های خوابیده شان را بگشاید
و به این همه کبوتر
که در حافظهء من بغبغو می کنند
سلام بگوید.
خلاصه ای ندارم
به کپسول ها اعتماد نکرده ام
گاه در حسرت باران شدن بوده ام
گاه به سنگ های موقر حسادت کرده ام
گاه لبیک گویان
به دور کعبه چرخیده ام
و گاه
دل زده از خدایان نرینه
سعی هاجر را
در بازارهای دمشق
تکرار کرده ام.
گاه چنان مست بوده ام
که آسمان و زمین در جای خود نمی ماندند
و گاه چنان عاشقی کرده ام
که نظامی در حسرت نوشتن داستانم
دق کرده بود.
گاه گریسته ام
در آستان گمگشتگی
گاه خندیده ام
به سرنوشت کوچه های غربت
گاه دویده ام
به سودای رسیدن به تصویری خام
و گاه ایستاده ام
تا همه از من بگذرند و
من جریده نروم.
گاه با شاگردان تنبل کتابفروشی ها
به دیدار دیوانه خانه ها رفته ام
و گاه
گسترده بر تخت عمل
اجازه داده ام که پزشکان
سینه ام را بشکافند و
به آواز هائی البرزی دلم گوش بسپارند.
هر داستان را می شود هزارگونه گفت
می شود از مرگ آغاز کرد یا از زایش،
از عشق یا ناکامی،
می شود در هر فصل اش منی دیگر به دنیا آورد
و در هر برگ اش مرگی تازه را
به آمبولانس ها بخشید.
کوشیده ام بگویم
اما اعتمادم به کپسول ها
گم شده بود.
041522