نقد و نقادی در ایران

گفتگو با اسماعیل نوری علا

پیشگفتار سایت «نورهان»

   این گفتگو که با عنوانِ «نقدِ نقد» معرفی شده است؛ گفتگویی درباره ی نقد و نقّادی است. در نقدِ نقد، نقّادی و نقد به نقد و نقّادی خود می پردازد. اینجا نقد، سوژه ی نقد است. نقد همان ضرورتی ست که در ذیل شرایط سیاسی، بود و نمودش، فراز و نشیب می یابد. نقدِ نقد، ضروری تر از خودِ نقد، قضاوت های ما را به قضاوت می نشیند. تا با این پرسش همصدا شویم که: «نقدها را بود آیا که عیاری گیرند؟ / حافظ».

   ادبیات و به تبع آن نقد ادبی، موضوعی جدا از زمینه های زمان و مکان خود نیست.تاثیرِ گذشته و سنّت در زمانِ اکنونِ ما، در مکان ِ محدودِ ما، و تعریفِ مناسبات ما، در این به اصطلاح  دهکده ی جهانی، ما را با پرسش هایی مواجه می کند که توضیح و درکِ چالش های پیشِ روی ما در گرو پاسخ به آنهاست. نقد ادبی مستقل از زمینه های دیگر نیست از این رو طبیعی است اگر گاهی بحث ها از ادبیات به موضوعات دیگر هم کشیده شوند.هر چند خواستِ ما پرداختن به آنها نباشد اما نقد، همچنان که در حال انبساط است خواه ناخواه، خواستِ ما را هم زیر سوال می بَرد و من یا هر پرسشگر دیگری نمی توانیم در محدوده ای خاص به آن فکر کنیم یا انتظار پاسخی یکه و ثابت از آن داشته باشیم؛ از این رو پاسخگر این آزادی عمل را دارد که در موضوع آنگونه که می اندیشد پاسخگوی پرسش باشد نه پاسخگوی پرسشگر؛ هر چند پرسش آنگونه که باید قرص و محکم نباشد ! پاسخگر در اتمسفری که موضوع ایجاد کرده است پاسخگوی خود و تجربیات چندین ساله ی خویش که زیرمجموعه ی فضای ادبی و فرهنگی ایران است می باشد.

    کم و کیف نقادی در ایران، موضوعی دامنه دار است و شاید این گفتگو آغازی برای گفتگوهایی دیگر باشد، چرا که بعد از این گفت و‌ جو و پُرس و گو؛ اهمیت پرسش و پاسخ و ادامه ی جدی تر بحث در رابطه با وضعیت نقد و نقادی بر من آشکار تر شد.  بعد از این حرف ها بود که من به عنوان پرسشگر دریافتم که: هر گفتگو، زایشگاه پرسش هاست و پاسخ در آشکارترین وضعیتش نیز به ایجاد پرسش هایِ در خود و بعد از خود، دامن می زند.

   در پاسخ های پرسش ۸؛ پرسش هایی است که دوستانِ همین مقال و مجال در پاسخ به این پرسش که " در رابطه با وضعیت نقد و نقّادی چه پرسشی دارید که برای خودِ شما نیز  مهم باشد" مطرح کرده اند. پرسش هایشان با نام و نشان مشخص شده اند؛   و پاسخ هر کدام از پرسش ها نیز به دیگری محول شده است که در متن این گفت و گو و پرس و جو آمده است؛ آنچه اکنون پیش روی ماست حاصل شکیبایی اسماعیل نوری علا، سپیده جدیری، مسعود کریمخانی ( روزبهان )؛ علی نگهبان و حسین فاضلی ( نانام )  در پاسخگویی و پرسشگری ست؛ که سپاسگزار شکیبایی و محبت آنها هستم. کل گفتگو با این عزیزان را در سایت «نورهان» ببینید:

http://www.nowrahan.com/mores.aspx?s=42&mm=1041&t=22&id=1

******

1. چه عوامل و موانعی موجب شده است که نقد کردن و نقد پذیرفتن و در کل، نقّادی در عرصه های گوناگون فرهنگی، اجتماعی و سیاسی و به ویژه در هنر و ادبیات ما (که مظهر این عرصه های گوناگون است) آنچنان که باید بروز و ظهور نیابد؟

   این پرسش با پیش فرضی آغاز شده است که پاسخگو را تنها با پذیرش صحت آن به نوشتن وامی دارد. این روش درستی نیست و پرسشگر نباید پیش فرض های خود را بر پاسخگو تحمیل کند. اما در این مورد و برای من این پرسش پذیرفتنی است، با توجه به این نکته که من نیم قرنی است از وطنم به عالم تبعید پرتاب شده ام و از چند و چون وقایع روزمره ناآگاهم. پیش فرض مکتوم در پرسش را می پذیرم چون معتقدم که فرهنگ یک جامعه یکشبه ریر و زبر نمی شود و نیمقرن من هم جز لمجه ای از شب بلند تاریخ کشورم نیست. نیز این نکته را بدیهی می بینم که بستر فرهنگی ما در حداقل هزار سال اخیر، بی تغییرات عمیق، دست نخورده باقی مانده و در دوران معاصر هم ارزش ها (یا در واقع ضد ارزش ها)ی خود را با نیروئی سیاسی به نسل های تازه تحمیل کرده است.

   اما چرا نقد و نقادی در جامعهء ما آنچنان که باید بروز و ظهور نیافته؟ دلیل اش گمان کنم واضح باشد. جامعهء مذهب زده (توجه کنید که نمی گویم «سنت زده» چرا که سنت های اصیل ایرانی را در این پاسخ در نظر ندارم) جامعهء نقدپذیری نیست. یاد «جان لاک» بخیر که گفت: «دوران مدرن با تسلط سنجش خردمندانه آغاز می شود». اگر این گزاره را بپذیریم می توانیم جوامع را از منظر بود و نبود «سنجش خردمندانه» نیز درجه بندی کنیم. و روشن است که جامعه هائی با فرهنگ «مذهب زده» (و حتی «ایدئولوژی زده») نمی توانند حامل و مشوق «سنجش خردمندانه» که سهل است، حامل خود «سنجش» (که معادل درست فارسی «نقد» عربی است) باشند.

   تعریف ایدئولوژی بصورت عام، و مذهب بصورت خاص، کوشش برای مسلط ساختن «حقیقت» ثابتی است که این پدیده ها آن را تعریف می کنند. و چیزی را که ثابت و تغییرناپذیر و به اصطلاح «متصلب» است چگونه می توان نقد کرد و صحت و سقم اش را سنحید؟ و توجه کنید که ایدئولوژی بصورت عام، و مذهب بصورت خاص، به بار آورندهء فرهنگی هستند که در خانواده و مدرسه و اجتماع اش نیز نقد و سنجش ممنوع است.

   در عین حال نقد و سنجش را تنها از طریق داشتن معیارهای بی طرف و علمی می توان انجام داد و ایدئولوژی بصورت عام، و مذهب بصورت خاص، تنها معیارهائی را تبلیغ و تحمیل می کنند که در راستای تصدیق صحت باورهای درونی خودشان باشد؛ معیارهائی که چون قابل تردید نیستند نمی توانند «خردمندانه» باشند.

   اما در همهء این جوامع یک «شبه نقد» هم وجود و جریان قاطع دارد؛ پدیده ای که به آن «انتقاد» می گویند. انتقاد ربطی به نقد و سنحش ندارد بلکه در قلمرو تهاجم و پرخاش و نفی عمل می کند و معیاری هم جز آنچه منتقد بعنوان حقیقت عرضه می کند ندارد.

   من با این عینک جامعه ها را به «پیشرفته» و «در حال پیشرفت» و «عقب مانده» و «وامانده» تقسیم می کنم. و وامانده ها و عقب مانده ها آن جوامعی هستند که  در آنها نه معیاری برای نقد و نه جرأتی برای سنجش در دست باشد.

   مجموعاً اینکه نقد با معیار آغاز می شود. هم برای نشان دادن قوت ها و هم برای تذکار ضغف های یک کار. و برای دست زدن به چنین تلاشی همواره لازم است که منقد «معیارهای خود» را در ابتدا اقامه کند تا از مبهم گوئی های رایجی که در تخاطب خواننده نداند نویسنده از کدام منظر بر منظره نگریسته پرهیز شود.

   به عبارت دیگر، در دنیا، نقد و سنجش با وزنه هائی که در ترازوی سنجش می گذارند آغاز می شود و نویسنده (یا منقد) و مخاطب وقتی می توانند حرف هم را بفهمند که از چند و چون وزنه ها (یا معیارها) آگاه باشند. تنها از این راه است که می توان به چیزی همچون «نقد مارکسیستی» یا «نقد سکولار» رسید. در عین حال منتقدین هم اگرچه بهر حال در ظل مکتبی کار می کنند می توانند وزنه / معیارهای خودشان را داشته باشند.

 

2. برای هر کسی (منتقدی) با توجه به زمینه ی فکری اش نقادی از جایی آغاز می شود. برای رولان بارت به قول خودش نقّادی از لذت متن شروع می شود برای شما آن نقطه کجاست؟

   برای من، در نوشتن نقد، کار از «شایستگی نقد شدن» آغاز می شود؛ بساری از آثار را می بینم که اصلاً شایسته سنجش نیستند چرا که از معیارهای خوب و بدی که در نظر من وجود دارند به دور هستند. توجه کنید که معیارهای نشان دهنده «بد» نیز قابل کاربرد در مورد آثاری که «شایستگی نقد شدن» دارند هستند. بخصوص اگر مطلبی با داشتن قدرتی ظاهری بتواند خواننده را به بی راهه بکشاند و رودخانهء آفرینش را گل آلود کند.

   من وقتی کاری را می خوانم و حس می کنم که از یکسو کاری قوی است که می تواند بر ذهن مخاطبان (بخصوص جوانان و تازه کاران) اثر بگذارد، خود را موظف می یابم که قبول و رد نظرم نسبت به آن را با اقامهء دلایلی خردپذیر و سکولار اعلام بدارم. حال این کار می تواند برای اطرافیان و فرزندانم باشد و یا بتواند هزاران نفر را به فکر کردن و واکنش وا دارد.

   از نظر من، وظیفهء منتقد آن است که، در محدودهء معیارهای اعلام شدهء خودش، که اغلب لازم می شود که در هر نوشته ای دوباره گوشزد شوند، خوبی ها و بدی های مندرج در یک اثر قدرتمند را بازگو کند. به عبارت دیگر، برای من «شایستگی نقد شدن» خود از ناحیهء قدرتمند بودن اثر در تأثیرگذاری بر دیگران بر می خیزد.

   توجه کنید که همه آثار درجه یک ادبی و هنری در مرحله نخستین دیدارشان دارای قدرت تأثیرگذاری اند و در نتیجه، از نظر من، شایسته نقد شدن هستند و منقد با رونمائی از خوبی ها کار در تشدید اثر آنها می کوشد و با آشکار کردن بدی هایش می کوشد جلوی آسیب های احتمالی اثری قدرتمند را بگیرد.

   سخنم را با یک نکته به پایان ببرم: شما می توانید در برخورد با هر اثر قدرتمندی حدس بزنید که اگر منقدی واقعی (که ممکن است زنده نباشد) آن را دیده بود می پسندیدش یا نفی اش می کرد. «منقد واقعی» یعنی کسی که در کارش معیارهائی دارد و خوانندگان اش از آنها آگاهی دارند یا می توانند پیدا کنند. اما کسی که بصورتی کاذب بعنوان منقد شناخته می شود هرگز معیارهای خود را (البته اگر داشته باشد) اراده نمی دهد. در نتیجه شما سرگردان خواهید بود در مورد تشخیص اینکه فلان منتقد مشهور اگر اثری را که در دست دارید می دید چه می گفت.

   من، در عمر نوشتن هایم، با این روش به کارهای سنجش پذیری که خوانده ام پرداخته ام:

   1. آیا اثر در دست، دارای قدرت تأثیرگذاری بر عدهء کثیری از مخاطبان هست؟

   2. آیا این تأثیر سازنده یا مخرب است؟

   3. آیا من می توانم با نشان دادن نقاط درست اثر بر تأثیر آن بیافزیم و یا اگر اثر دارای نقاط ویرانگری است، با نشان دادن آن نقاط، از قدرت تخریب شان بکاهم؟

   4. و در نزد من «شایستگی نقد شدن» یک اثر بدینگونه مشوقم برای نوشتن است.

  

3. در جوامع متصلب و دگم، که نقد سیاسی و احتماعی مجال بروز نمیی یابد، نقد ادبی چه جایگاهی دارد؟

   من بعنوان کسی به این پرسش پاسخ می دهم که اعتقاد دارد هنر، و بخصوص هنرهای کلامی، بخشی از حوزهء وسیع تر «ارتباط» هستند. بدین معنی که هنرمند نکته ای را در اثرش بیان می کند و مخاطب با فهم خود تعبیری از آن نکته را دریافت می دارد. و، در میان هنرمند و مخاطب، نقدکننده نقش واسطه را دارد و از دو جنبه به تشريح و توضیح اثر می پردازد: جنبهء فنی و جنبهء محتوائی.

   در نتیجه، آفرینش های هنری، بخاطر ارتباط با مخاطب به دلیل جنبهء محتوائی شان، هرگز از تأثیر یا تراکنش با «وضعیت» محیطی خود «مستقل» نیستند و بخاطر «گوهر معترض هنر» همواره با محیط خود در ارتباط اند. لذا، به تأسی از این واقعیت و بخاطر نقش «واسطه بودن»، نقد هنری هم ناگزیر است که به این ارتباط و تراکنش توجه داشته باشد. چرا که اگر نقد هنری صرفاً به جنبهء فنی کار آفرینش بپردازد خود بخود کل جنبهء مضمونی، محتوائی، پیامی، و واکنشی اثر را  - که درستی و نارسائی جنبهء فنی را مشخص می کنند - نادیده گرفته است.

   هنرمند، در اغلب مواقع، و بخصوص در شرایط ناهنجار اجتماعی، بجای تسلیم و لال شدن و گریز به نظریه های مبتنی بر «انکار ضرورت ارتباط»، راه های بیانی مختلفی را می یابد و بکار می گیرد، اما منقدی که، با عدم توجه به این جنبه ارتباطی اثر برگزيدهء خود، دست به نوشتن نقد می زند، در واقع، قلم خویش را در خدمت سرکوب و سانسور گذاشته و کارگزار کاری ضد هنری و ادبی و شعری می شود. به عبارت دیگر، منقدی که از یکسو بر استقلال اثر از وضعیت محیطی تأکید کند و، از سوی دیگر، صرفاٌ به جنبهء فنی کار عنایت داشته باشد خود بخود کارگزار مزدبگیر یا داوطلب کار بی جیره و مواجب دستگاه سانسور و سرکوب خواهد بود.

   توجه کنیم که، در این زمینه، کار منقد – بخصوص اگر نظریه پرداز هم باشد – بسیار سخت تر از کار هنرمند است؛ چرا که هنرمند با استفاده از ابهام های گریزناپذیر بیان هنری، براحتی بیشتری می تواند از راه های گریز (مثلا توسل به ابهام و استعاره و نماد و تمثیل) استفاده کند؛ حال آنکه کار منقد در اصل غلبه بر ابهام و آشکار سازی ارزش ها و پیام های نهفته در اثر است.

   این وضعیت موجب می شود که، بقول شما، «در جوامع متصلب و دگم، که نقد سیاسی و احتماعی مجال بروز نمی یابد» نقد ادبی هم از جنبهء محتوائی اثر دور شده و بکوشد تا ارزش های فنی کار را برجسته کند اما، از آنجا که ارزش های فنی زمانی ارزش محسوب می شوند که ارتباط کارآمدشان با مضمون و محتوا مشخص شود، چنین نقدی جز ایجاد «انحراف» کار بیشتری انجام نمی دهد و منقد – بخصوص اگر در حوزهء نظریه پردازی هم دستی داشته باشد – می کوشد تا با آفرینش نظریه های توجیه گر «گریز از حنبهء محتوائی» کار خویش را موجه سازد؛ بی آنکه بداند چنین نظریه هائی بر روند آفرینش نیز اثر گذاشته و هنرمند را به گریز از معنا و پریشان گوئی (البته در ظاهر موجه مبهم گوئی) سوق می دهد.

   مجموعاً می توان گفت که منقد در «در جوامع متصلب و دگمی که نقد سیاسی و اجتماع در آنها جال بروز نمی یابد» سه سرنوشت بیشتر ندارد. یا سکوت می کند و در نتیحه کار هنری بی ارزیابی باقی می ماند، یا دست به ایجاد نظریه های توجیه گر برای «محتوا پرهیزی» می زند و روند آفرینش هنری را نیز مخدوش می کند، و یا می کوشد راهی برای بررسی و انکشاف جنبهء محتوائی اثر پیدا کند و، در نتیجه، نقد خود  را با موقعیت پُر مخاطرهء نقد «سیاسی و احتماعی در جوامع متصلب و دگم» همسرگذشت می کند. مجموعاً تجربه نشان داده است که، در اینگونه جوامع، «انتقاد» (به معنی تهاجم و بدگوئی و استهزا) جای «نقد» درست را می گیرد و هنرمند و منقد را بجای تفاهم سازنده به جان هم می اندازد.

 

4. آیا نقد صرفا دانش است؟

   نخست بگویم که من با واژهء «دانش» مشکل دارم چرا که معلوم نیست منظورمان از کاربرد این واژه چیست؛ بدین معنی که  آیا به «علم» اشاره داریم یا به «مجموعهء دانستنی ها»ئی که «دانستنی های علمی» فقط بخش از آن را تشکیل می دهند و دانستنی های غیر علمی و خرافی و بی پایه نیز جزئی از همین «دانش» محسوب می شوند.

   اما اگر فرض را بر این بگیرم که منظور این پرسش از واژهء «دانش» همان «علم» است آنگاه باید بدانیم که نقد بخاطر معیارهای مختلفی که از جانب منقدین گوناگون بکار می روند دارای وجههء ثابتی نیست و در نتیجه نوعی دانش علمی محسوب نمی شود. البته باید مراقب باشیم که در این گفتگو «نقد» را معادل «نظریه» نگیریم، چرا که نظریه پردازی، اگر بخواهیم به درستی انجام اش دهیم بلاشک دارای استواری بیشتری از «نقد» است و سست بودن زیربناهای خردپذیر آن – اگر این صفت بر آنها جاری باشد – به آسانی قابل درک است.

   اما اگر منظور از دانش همهء دانستنی های ما باشد، در آن صورت، «نقد» هم نوعی دانستنی را مطرح می سازد بی آنکه لزوماً این دانستنی «علمی» هم باشد.

 

5. آیا سنّت و گذشتهء ما ظرفیت هایی دارد که در دنیای معاصر ما (دنیای متن) به کار آیند؟ چه ظرفیت هایی؟

   هر بازمانده ای از گذشته (حتی اگر شکل سنت بخود نگرفته باشد) می تواند دارای ظرفیت هائی برای بکار گرفته شدن (بخصوص در متن) باشد؛ اما باید توجه کنیم که در اینجا دیگر دربارهء نقد صحبت نمی کنم و وارد مبحث آفرینش (یا خلاقیت) شده ایم که مقولهء کاملاً جداگانه ای است.

   اما اگر منظور ما از «متن» همان «نقد» باشد در آن صورت سنت ها و بازمانده های گذشته می توانند، بسته به استعداد و دانش منقد، دارای کارکردی هائی ارتجاعی یا پیشرو باشند. به عبارت دیگر، چه در نقد و چه در آفرینش، سنت ها و بازمانده های گذشتهء ما، بخودی خود، خوب یا بد، مفید یا مضر، نیستند و این نحوهء استفادهء آفرینشگر و منقد است که وضعیت این چگونگی را معین می سازد.

 

6. وقتی نقد و نقّادی خود سوژه ی نقد باشد چه نقدهایی بر آن دارید؟

   من فکر می کنم هر «نقد»ی را هم می تواند در ترازوی سنجش گذاشت و صحت و سقم اش را در محدودهء معیارهای منقد بررسی کرد. در واقع، نقدِ نقد تنها راه تکامل بخشیدن به کلیت نقادی است. پس من نقدی بر «نقدِ نقد» ندارم و آن را کاری بسیار مفید و پیشرو می دانمو

 

7. آیا نقد ادبی مرز می‌شناسد؟ دقیق‌تر بگویم: آیا در حوزه‌ی ادبیات چیزی هست که به هر علت نباید مورد نقد قرار گیرد؟ و اگر هست خط قرمز شما در نقد ادبی کجاست؟

   من در این مورد پاسخ مشبعی ندارم. هرگز برای خود خط قرمزی قائل نبوده ام و تنها راه خروج از ظلمات جهل و رسیدن به مرزهای دانائی و روشنائی را همان «سنجش خردمندانه» می دانم. انسان ناچار است در مسیر زندگی خود دست به «آزمایش و خطا» های بسیاری بزند اما دریافت خطاهای مندرج در آزمایش های ما مستلزم به کار بردن «سنجش خردمندانه» است. خط قرمز ها را مذاهب و ایدئولوژی ها تعیین می کنند و انسانی که به کاربرد سنجش خردمندانه متعهد است نمی تواند خود را در درون این خطوط آزادی کش و ارتجاعی زندانی کند.

 

8. درباره ی وضعیت نقد و نقّادی در ایران چه پرسشی دارید که طرح آن برای شما مهم است؟

   برای من همیشه این پرسش مطرح بوده است که در ایران، با سنت بزرگی از گریز از خردپذیری، چگونه می توان نقد را مادی، آزمایش نهاد، سکولار و بی طرف کرد و آن را از بند مذاهب و ایدئولوژی ها رها ساخت؟ اما هرگز در اینمورد از کوشش باز نمانده ام.