مردگان زیبا
هر صفحه را که باز می کنم
مردهء زیبائی دهان به سخن می گشاید
می رقصند
می خوانند
و استبداد خاک را باور نمی کنند.
کجا بودید شما وقتی
پشیمان و هراسیده
کمربند ایمنی را بستم
چشم بر هم نهادم
و گذاشتم
بی دلی که جا گذشته ام
بسوی خالی یک جهان بی اعتنا
پر در آورم؟
کجا بودید وقتی جوانی
از پنجره بسوی آسمانی خالی از ستاره گریخت
و موی سپیدم را
همچون گواه بیدادی که بر خود روا داشته بودم
پرچم حسرت کرد؟
آنسان که دیگر در آینه حتی نیستم
فقط شمائید که فردا را گمانه زده اید
بی آنکه فرصت رسیدن به نخستین روزش را
داشته باشید.
هر صفحه از شما پر است
از موسیقی غریب تان که دلم را می ترکاند
از لبخندی گم شده تان
از لب تان
که بحای بوسه و نفس
از گل و آهک پر شده اند.
نه
باور نمی کنم
می بینم و باور نمی کنم
آنها به پیرانه سری نخواهند رسید
بی آنکه
جاودانه
جوان مانده باشند.
120122