بر دفترچه های کاهی

رعد می خواند

بر جام شیشه های هراسیده

از پیروزی محتمل آفتابی

خفته در کتاب های درسی

و شاگردان بی قرار

از پنجرهء کلاس های شکسته

به روشنائی فردا می نگرند.

 

می نویسد بر دفترچهء کاهی

در سیزده سالگی های بلوغ

دانش آموز پیر مدرسهء پرورش جوادیه:

 

«کاش حماسه سرائی در حوالی توس بودم

کاش رستم هایم نمرده بودند

کاش سهراب هایم بر گور خویش نمی نالیدند

کاش رگ های خطوطم از آتش پر می شد

کاش ابری بودم که به لهجهء باران بخواند.»

 

آنگاه

قطره های مشوش

بر پلک های شگفتی زده

شورابه ها

بر کویر صورتی که دق کرده

بادهای خیس

در شولای دختری که ترانه اش نیمه تمام مانده

و برف ناهنگام

بر دماوند ملتهبی

که در حسرت آتش فشان شدن

یخ زده است.

 

آی... سلام شهر غریبگی ها

سلام کوچه های عاشقانه

سلام بچه های سرخوش خونین کفن

بگذارید باران ببارد

بر شانه های گشودهء آرش

بر اخم کیکاووس

بر سینهء شکافتهء ندا

بر غریبی مهسا، بر عروسی سعید

بر جمعیتی که به برگریزان خزان می ماند.

 

و بنگرید پل رنگین کمان قایق ران جوان را

که آسمان باران زده را بهم می دوزد و

شادمانی و خاک را یکی می کند.

 

بیائید، تماشا کنید

راهزانان گردنه های عبوس

حماسه ها را بغارت می برند و

ساز شکسته ای، در تار و پود قالی ها

به گِل می نشیند.

 

خمیده بر کاغذهای راه راه
در دلشورهء بی هنگام قصه های گمشده

با تندر ناغافل

که بی اعتنا به روز پاورچین

خبرهای خونین را

از پیاده روهای جهان می شوید. 

 

021623