نای قصه گو

در هیاهوی بادبان درختان

در نوازش نسیم بر سفرهء نیستان

در زوزهء شبانهء گرگ های گرسنه

در بغبغوی کبوتران تشنه

کلامی شگفت بودم

وقتی هنوز مفهوم ها را نساخته بودند

و کودکی، ناگهانه، شکارم کرد.

 

شکارم کرد

در لنگرگاه تاریخی شکنجه دیده

در اسکله ای که با استخوان غلامان ساخته بودند

در پلکانی که در غژغژ عبوری ابدی خفته بود

در گوش گوش ماهی هائی که

به عاشقانه های موج دل سپرده بودند

 

مرا در دستان گرفت و نگاهم کرد

پیچ و خم ها را دست کشید

و دهانم را بر دهان خویش نهاد

تا از نفیر نیستان های گمشده

با نوایم مرد و زن را بگریاند.

 

اکنونهزار سال گذشته است و من

هنوز نای سخنگویم

با موی سپید و چهرهء پرچین

با ناو کوچکی که او دارد و من می رانم اش

 

و در خلسهء سفر به ماه شب چارده

او را می پایم

که زیر صندلی های خونسرد

با مرگ آشتی می کند.

 

022023