بگذار...
بگذار با پیرهن سه رنگ ات
در آبگیرهای کوچک
رنگین کمان بسازم.
نه
بگذار نازت کنم
در مخمل قصه های نگفته
در ململ مه بامدادی
که زمین و درخت را
با هم آشتی می دهد
در انحنای گلوی پر از آواز
در نای بریدهء مثنوی های نخوانده
در خورشیدی که
در سینهء عاشقان طلوع می کند
در گردش دیوانه وار زمین به گرد نور
در شتاب آذرخشی که هم اکنون
از بام خانهء ما رد می شود.
بگذار لالائی بخوانم
برای خواب گوش ماهی های خزر
برای قلهء سبز وازنا
برای نفارهای بلند مه گرفتهء نور.
بگذار خوابت ات کنم
در حسرت گرمای نوازشی گمشده
در گهوارهء تجربه های شیرین
در چشمک ماهواره های صبور
که از شیر خورشید نوشیده اند.
بگذار کنارت بخسبم
در عطر شناور آرامش
در زمزمهء نفسی که چون نسیم
بر صورت چروکیده ام می وزد
و جوانم می کند.
بگذار پتوئی از آرزو برویت بکشم
تارش قهر
پودش مهر
گرما گرفته از بوسه ای که زندانیان
تا دمیدن سحرگاه فردا
در آواز گلنراقی پنهان کرده اند.
اسماعیل نوری علا
022723