اگر...

به سنگ اگر بگویند

روان می شود

به رودخانه اگر بسپارند

از رفتن می ماند و

کوه به آبگیر و

دریا به کویر

تن می دهد

 

آیا کسی اینگونه به یاد دارد

عمری بی سپاس را

در زهدان چاک خوردهء تجربه

کورسو را در آفتاب شمع آجین

دهان را در گمگشتگی شنیدار

گفتار را در غیبت مخاطب

یا عاشقانه ها را

سروده در هیاهوی انزوا

 

نه، باور کنید

نه در لایه های پیرهن رنگ رزان

نه در برف ورق ورق روستا

نه در باران هیاهوگر شب خیز و

نه در آفتاب بی رمق حوصله

 

اینجا نشسته است

در دشت مه زدهء سینه

همچون دماوندی بی تـنورهء آتش

همچون خراسانی بی طلوع

همچون شیرازی بی حافظیه

همچون دم و بازدمی بی اکسیژن

در خناق

 

چنین است

سرگذشت روزهای پیچیده در زرورق

 

تاب خورده در لبه های آهنگی نانوشته

برای سازهای شکسته

 

نشسته بر جبین سرنشین زورقی

که در نمک زارهای تخیل

به رقص پارو می اندیشد.

 

 

 030623