امروز با جعفر پناهی به دیدار کیا رستمی رفتیم
من بر صندلی عقب، میان گلدان ها، نشسته بودم
جعفر مرا نمی دید، در آفتاب ذُل می راند و
سرگرم حرف زدن با مجید بود.
یاد خیابان گردی های لندن افتادم
وقتی کیا آسمان را نشانم داد و گفت
چقدر خورشید اینجا دور است
آفتاب ایران اما روی سنگ هم می ماسد.
جلوی فرودگاه بهمریخته دیدم اش
با چمدانی کوچک بیرون می آمد
مرا دید، ایستاد، خندید
پرسید: پیام، کجا می ری؟
گفتم: می رم؛ دیگه طاقت ندارم.
سر تکان داد و گفت:
نه. الان تازه شروع کاره.
یک لحظه بیشتر نبود
از پشت اشگ تصویرش لرزان شد
او بسوی گورستان رفت و
من از زندگی گریختم.
پناهی ماشین را نگه داشت و به مجید گفت:
شماها برید، من نمی تونم بیام.
مجید پیاده شد
من و گلدان ها را با خود برد
کیا زیر آفتاب ایران لم داده بود
با دو چشم بی فلسفه
و با خنده ای ماسیده بر سنگ.
030923