به چه عادت کرده ام

که در واژه چشم می گشا یم و

با جمله به خواب می روم،

و تمام روزم پر شده

از ولولهء این همه صدای بی حلقوم؟

 

در چشم اندازم شاعر پیری نشسته

که آخرین شعر را بر سنگ می نویسد،

زیر لحاف ابر و

تکیه داده

بر بالش پرهای بغض

 

در پس پشت ام شاعری است

که زندگی را با واژه پیما نه زده

مثل نیما، دها تی شهرستان گریز

مثل شاملو، آوارهء شهرهای غریب

مثل فروغ، جوانمرگ و

مثل سیمین، کور

 

گریخته از جمعیت بی خیال تا جریده های انزوا

از هجوم تنها ئی تا خال مخال شعر

تا هوائی پر شده از لالای چرخ خیاطی

با مادری که شرح پریشانی می خواند و

شمد خنک تا بستانه را

تا سینهء کودک خناق گرفته می کشد

 

سرود نیست

ترانه نیست

این که از زیر زمین تاریک

با آسمان بی انتها

گفتگو می کند

 

و خدای پشیمان

گوش ها را می گیرد

تا نفرین واژه ها را نشنود.

 

031423