دریائی نیستم

به کوه ماننده ترم

 

موج ندارم

اما سری در ابرها کرده ام

 

هر بامداد خورشید از پشتم بر می خیزد

تا دریا را طلائی کند

و هر عصر در دریا فرو می شود

تا مرا در شولای شب پنهان کند

 

در من فقط پرندگان می خوانند

در دریا د لهره های رفتن

در من صدای موج موج باران

در دریا سوت کشتی های دور

در من کوهنوردان صبور

در دریا ماهیگیران منتظر

 

ابری بر سر دارم

برخاسته از دریای نا آرام

و چنگ که می زنم

ریشه های درختانم سرود تشنگی می خوانند.

 

از دریا دورم

اما صبورانه تماشایش می کنم

 

رودخانه ها را گریسته ام

همچون پدری که بخانه راه ندارد

 

و به ابرها

از بی قراری های سنگوار

قصه گفته ام.

 

سری در ابرها

دلی در صخره ها

پائی در بند زمین

با هوائی که

همیشه ار دریا وام می گیرد

تا بارانی شود.

 

 

032523