آسمانم سبزینه، زمینم سرخابی

دستم شمشیر، پشتم آفتابی

و نسیم نوروزی که بیاید

برقص بر خواهم خواست.

 

از دورهای دور می آیم

سرگذشتم شیرین نیست

زنی که بر پشتم نشسته بود

خورشید نیمه شد

دستی که دراز کرده بودم بخون نشست

نودینان ذهنم را گل اندود کردند
صاحب قرانان چشمانم را درآوردند و

چشم بادامی ها خانه ام را سوختند.

 

در امان نیستم هنوز

تکه پاره خواهان طردم می کنند

حرامیان بجایم خرچنگ می نشانند

جهان داران از سقف و زمینم می رانند

و اوباش هر طرف که بگوئی

با چوبی که برآن آویخته ام آشنا ترند.

من اما

از خورشید خواسته ام

که بماند

 

گفته ام که شمشیر را

تا بهارِ در راه،

به من وا نهند

 

سَبزم بهاری باید

سُرخم تابستانی

 

و بوی گل که بیاید

فریادهای ولگرد را

به غرشی

هراسان خواهم کرد.

 

 

                         اسماعیل نوری علا

                                    032723