باران با حوصله می بارد
بر گنبدها و گلدسته ها و
سنگ فرش خون زده
انگار بخواهد از این همه گناه بشویدشان
با ترانهء تکبیری رقصان در اوراد فراموش
شبِ کسل
چون شبحی، روی شسته به قیر
بر آسمان شهر خفته می گردد
و کیوان و تیر را از چشم شاعران می رباید
صبرم بارانی است، دلم ناباور
در سرم پرندگانی آتش گرفته هیاهو می کنند
و سال پاورچین می گذرد
به خیال اینکه ملتفت اش نیستم
می خواهم بپرسم از عشق چه خبر
اما صفحه ای تاریک خبرها را می پوشاند و
خواب، سلانه سلانه،
همهء رنگ ها را فرو می خورد
صبری است بارانی که تا ظفر نمی پاید
نفسی است که در ترانه هایم نیامده می پژمرد
عطری زنانه شاید، در شیشه های شکسته
خمیازه های مکرر، شاید
در جای خالی خداحافظی های پر کشیده
آی... چه آسان است مردن
در بهاری که آزادی را نمی شناسد
و از تکرار شعارهای توخالی
به تهوع می افتد
در ابن بهار خیس
با حوصله می توان برخاست
هشتاد گل سپید را بر سنگ سیاه نهاد و
دید که حروف فاتحه، ناگاه،
در صدای ناخوش قاری ها
رم می کنند.