خانم ها، آقایان
من کمونیست نیستم
اما از ته قلبم برابری را دوست دارم
در امکان، در عشق، در آزادی
و لاجرم واقعیت را
گاهی اصلاً دوست ندارم
راه که می روم
پاهایم ثانیه شمار عمر می شوند و
دست هایم عقربه های سرگردانی
و آنچه از واقعیت تن نمی زند
زمان بی پیر است
که مرا بسوی خاک هُل می دهد
پس شما به من بگوئید
فاصلهء رؤیا تا واقعیت چقدر است
که حتی شعر پُرش نمی کند
با پنجره هايی گشوده بر خیا ل
با تصویر هايی آغشته به عاطفه
که از باران اندوه می گیرند و
از برف
خناقی که قلم می شکند
اینگونه است که در هر بازگشت
پنجره لخند زنان می گوید
پرواز حتی فاصله را پر نمی کند
فرودگاه تنها برای نشستن است و
زمین جاذبه ای پنهان دارد
که به ثانیه ترجمه می شود
اما هنوز هستم
چون راه می روم
در میان ثانیه های رونده و تکراری
بارانم باران نیست
برفم برف
و خناق
اندوهم را حتی
خط می زند.
040623