چگونه به این بن بست رسیدیم
با سبزینه ای
همچون علفی که نشخوار می شود
سفیدابی که حکایت از تسلیم می کند
و سرخی شفقی
گسترده بر این همه گور تازه
آمادهء هنرپیشگانی
که پس از مرگ اعدام می شوند
نه
با چرا نمی پرسم
که گوسفندان بی خیال
به صحرای علف رفته اند
پرسشی هم نیست
در اجتماع پاسخ های پریشان
از صورتی فلکی
نشسته بر ماهی آبله گرفته
که در آسمان بی هوا
به مشتاقان گمشده لبخند می زند
ستایشی هم در کار نیست
منشورها همه
بر پریشانی گواهی می دهند و
«آنکه می خندد
هنوز خبر هولناک را نشنیده است»
با تنفسی دردناک در چاک چاک سینه
در دشواری نیافتن دشنامی
که شرح حال آدمی باشد
برای لبخند بی معنای ماهی
نشسته بر آسمان بی تفاوتی
نظاره گر آدمیانی
که به چرا می روند.
آی...
تلخ تر از زهری که ناگها نه می کَشد
آلوده تر از هوای گوگردی
سیاه تر از آبی
که سد را پشت سر می گذارد
تا دشت را از درخت و جانور تهی کند
منم
که خدا را نفرین کرده ام.