مثل کسی که از خود تهی شده باشد
فراموشم نکن
که شیرینی
همچون صبحانهء تابستانهء ایوان های نور زده
تلخی
همچون زهر مارهای شانهء ضحاک
شادی
مثل باد ولگردی که از روسری ها می هراسد
و شکل ترسی
وقتی لرزش دست ها به غافلگیری ترجمه نمی شود
فراموشم نکن
وقتی که مهلت گل سرخ
در کشور آرزو
به بهاری تازه می خندد
و امید
زنبور سمجی است
که بر خانهء چشم هایم عسل می پاشد
وقتی با دوچرخه
از خیابان های بی اعتنایت
به دیدار پیر ترین آدم زندگی ام می روم
و ابرهای بازگوش
شادمانه دنبالم می کنند
وقتی بر لبهء باران هایت سفره پهن می کنم
و نان و حلوا را در شقیقهء انگورهایت می کارم
نه!
مثل وقتی که میراثم گل زردی است
غوطه ور در آب روان جوی های خال مخال
مثل کوچه ای که درخت هایش را بریده باشند
مثل بستن کتابی که دیگر نخواهی خواند
فراموشم نکن.
042523