از سنگ ها برون شدی

به شام یلدائی که تنها از آن من بود

و به خورشیدم فرمان دادی

که یک دقیقه زودتر طلوع کند

از کرانهء برف زدهء نومیدی

 

خنجر به دست آمدی از سراچهء دود زده

بر نطع زمینم نشستی

در پیراهن سپید من

و از نانم لقمه گرفتی

در اشتهائی غافلگیر

 

گفتی بیا برانیم

از آغاز تا پایان

از چراغ های الوان

تا روشنائی یک دستی

که بر درخت ها آویزان است

 

بر تیه های مردگان رها تا عقاب ها

در ظهیرالدوله های در بسته

تا قبور شاهان گمشده

لطافت سنگ بودی

برندگی ابریشم

خنجری بر گلویم نشاندی

که پرواز کبوترها در آن پنهان بود

و صدای بال شان خواب خدایان را می آشفت

 

گفتی بیا برانیم

تا ناف آهوئی که

در روشنائی آفتاب

از میان درخت ها بیرون می آید

و در نگاه اش خواهش و اشتیاق و التماس

معنائی یگانه دارند.

 

050923