خواب می بینم

احمدرضا را

با قهقهء کودکانه اش

سپانلو را

با پالتوی کهنه اش

که میراث شاعران آواره ست

رادی را

با ادب باستانی گیلانی اش

نادر را

با خط نویسی سنت های مخدوش اش

بیژن را

با سیگاری

که عارفانه خاموش نمی شود

رؤیا را

با حجمی از بی خیالی

که در زرورق خنده می پیچد

کوش آبادی را

با غروب آفتاب

بر ابریق مسی اش

 

می پرسند نمی آئی

مگر کاری مانده است

کنجکاوی سمجی

انتظاری؟

 

می گویم:

رضا نوشته که در تهران باران می آید

اگر صبر کنم شاید به پاکی کوچه ها برسم

به سنگفرش عبور رضا شاه از امیریه

خفته بر ارابه ای که از هیبت تهی است

با شاه جوانی که پشت سرش

قدم زنان از سر پل امیربهادر می گذرد

 

احمد رضا به کبوتری تنها فکر می کند

در شاه - آباد، نرسیده به بهارستان

به سر کار می رود

و من می پیچم به داخل صفی علیشاه

کنجکاوم که بدانم

آیا شاملو

هنوز در دفتر خوشه

منتظرم نشسته است

 

رؤیا است یا کابوس

نمی دانم

شاید فقط عبور باشد

مثل لحظه ای از آزادی.

 

051023