دوست داشتم ابری بودم و می باریدم

نسیمی بودم و بوی اقاقی را به خانه می بردم

گِله ای بودم و پاسخی می گرفتم

اما، نه، این بار نشد که نشد

 

می خواستم سقف را بشکافم و

طرحی نو دراندازم

درختی را که در دوزخ می روید بخشکانم

و پرندگان را با کوه قاف آشنا کنم

نشد که نشد

 

اما،

راست اش اینکه

می شد تلخ تر از این هم زیست

می شد آرزو را فروخت و

استخوان توانمندی را به نیش کشید

و من چنان نکردم و پشیمان نیستم

 

برای آینده ای که

این واژه ها سخن می گویند

بخاطر آن همه جان های معصوم

که گاهی گذرشان به این دفترخواهد افتا د

کوشیدم مژده رسان یک نشانی معمولی باشم

و نشد

 

باشد، اما

با دو گامی در تنگنای فراخ

و تنفسی کرایه ای

در کوهستان مشکل

دانسته ام که وقت

برای انسا نی  که

سواره از سر کویم می گذرد

بسیار است

 

پس کلاه از سر بر می دارم و

و ایستاده بر کنارهء خیابان

در گذر موکب اش

کف می زنم

 

چه باک که او

در آن لحطه

به سوی دیگر خیابان

دست تکان می دهد؟