به دل نيامدم اينجا

سر ترسانم فرمان داد  و

جان بي سامانم گريخت

بر بال سيمرغي مرغوا کشان

که آسمان بي مرز را

هديهء پناهندگان زمين مي کرد

 

به دل نيامدم

که در اين تکه خاک بميرم

در هنگامه اي که دوستانم

در بهشت سنگواره ها

گرد هم سکوت کرده اند

 

دلم

چون ترنجي در گلوي الکل ماند

نگاهم

به کوه و دشت و صحرا عادت کرد

اما هرچه کردم

اهلي نشد م

 

شهر در حضورم متورم شد

آسمانخراش هاش

چشمم را نشانه گرفتند

و شاهراه هاش

بر گلويم خطي به يادگار کشيدند

و بر ميز تشريح

چون د رازم کردند

دکترها در سينه ام دلي نيافتند

 

به دل نيامده بودم

دلم در خيابان هاي اقاقي مانده بود

و کلاغ ها

هنوز

آواز خوانان

بر آن نوک مي زدند.

 

 

062423