جز سنگواره ای در مشت

که به چهرهء دقناک ایام بپاشیم

چه شد که

سم را پادزهری نیست

درد را مسکنی

خشم را داروئی

 

در ملتقای بی تردید تماشای مظلوم

چه شد که نفرینی آسمان تاریکیم

از تسلای حروف  می گذریم و

با رعشهء ناپایدار شانه ها

نشسته بر گیسوی دخترکان مرده

عصارهء درد را

یک سره

سرمهء چشمانی گم شده می خواهیم

 

از خنده های زرد

از چشم های سیاه

شکفته در بهارهای مقوائی

تا نوشداروهای نیامده

تا آوازهای نخوانده

تا پروازهای شکسته

در بال های بسته

 

در این گرک و میش خاکستر

طبیبان مصلح خواب مان کرده اند و ما

فقط به آن سرود ناگهانه دل خوشیم که

لب های نبوسیدهء

دخترکان ساچمه خورده را

به زهرخنده ای شفاگر

می خواهد گشود.

 

070123