وقتی که عقربه ها برگردند
و مؤذن
به ناچار
سکوت را غرغره کند
خیابان خسته
به آفتاب سلامی دوباره می کند
و تا دامنهء سبز کوه
کش می آید
شب تمام می شود
دختری با نوارچسبی سپید
نشسته بر چشم راست
از برج شهیاد بالا می رود
تا خبر تازه را به آسمان برساند
میدانی که هرگز رنگ آزادی بخود ندیده
در خمیازه ای بلند و آسوده
بار تلخ سرگذشت را
از شانه بر زمین می گذارد
و چشم براه مسافر آینده
گربه سان
در آفتاب تازه لم می دهد
بازگشت
قدم زنان
یا در تابوت
یا در گلدان خاکستر، شاید
به میدان می رسد
عقربه ها باز گشته اند
و سرودی شادمانه
از گلدسته ها جاری است
آنگاه ابری کلاه وار
دماوند را
به میهمانی رنگارنگ بهار می خواند
و کوهنوردان
جنازهء شکستهء زندانی کهنه کار را
به رودخانهء بی بازگشت می سپارند.
070823