چرا خیابان ستاره باران است

چرا ابرهای اخمو

از سقف این خانه جدا نمی شوند

چرا تقویم ها

تقوای سالیان را رها کرده اند؟

 

من اهل پرسش نبودم

شما مبتلایم کردید

در انهدام ثانیه های مشبک

در اصظراب آونگ های بی آرام

در ترقه ب زی های ناهنگام

در آن زمان که آذرخشی گمشده

 از پیشانی تان می گذشت

و زمزمهء سین و الف و چ و میم و ها

در چشم های خام تان

می چرخید

 

چهار گشتی آواره

چهل نویسندهء بی تن

چهارصد بار توبهء شکسته

چهار هزار درویش بی ذکر

چهار صد هزار نفَسِ آلوده به تنگی

چهار میلیون آدمی که

از میان عکس ها و سنگ ها

به اشاره ای هولناک می پرسند

چرا شاعران یک یک غروب می کنند و

دینکاران به قوادی برخاسته اند

 

من اهل پرسش نیودم

شما در کلاس های بی کارنامه

در زاویه های تنگ و شتا ب گلوله

چنین تعلیمم دادید

که از خون مرکب بسازم

و از قصه تان استوره ای کوتاه

که مثل آه

سرود خوانان

در عروق پریشان این سرزمین

تا مزارع سبز آینده

بتازد.