وقتي که نيستم تو چه مي کني
اي که در هر سفر و هر اقامت
در هر شستن و هر شانه زدن
با مني و مي دانم
که دوستم نداري
خيره در عنکبوتی شکسته
تماشات مي کنم
با جاده هاي منتشر ايام
برف رستهء خوش هنگام و
جليقه اي که
از آرزوهاي محال
دکمه بسته است
چراغ را خاموش مي کنم
تو هنوز هستي
مثل طرحي ناتمام
کار تصويرسازي
که خوابش برده باشد
روشن اش مي کنم
روبرويم ايستاده اي
به نجوا و طنز
همچون شبحي
که چشم را از تماشا پرهيز مي دهد
و لبخند را
از لب هاي خاموش مي ربايد
شايد من که نباشم
فرصت کني
از قاب و شيشه بيرون بيائي
پشت ميزم بنشيني
و شعر ناتمامم را
با تصويري که
هنوز در خيالم شکل نگرفته
کامل کني.
081123