بر فراز وازنا
کنار نیما
نشسته است،
بوی دریا
در گیسوی خزه وارش
جوانه بسته است
جوان تر از نیما
یا پیری جاودانه جوان
قصه گوی هزار و یکشب
ماهی لغزندهء شاملو
سیمین ناز نظامی
مثل ابر
مثل هوا
مثل افسانهء روندهء رؤیا
نیمای دل شکسته
پیکر خسته را
به آتش می سپارد
جوجه های کنجکاو
از دامن افسانه بر می خیزند
و وازنا
تن به بهار زود هنگام می سپارد
در دور دست نور
اسماعیل جوان
بار هیزم تر را
با رسن
بر پشت قاطرها
محکم می کند
و سایه ها را می بیند
که در ته دره
بهم آمیخته اند.
081223