شما عشق را پرستارید

وقتی که ساچمه

از کوچه های چشم تان عبور می کند

وقتی گِرده نان را

به ضرباهنگ شادمانی های معصوم

در هوا می چرخانید

و وقتی جان تان را

در کوچه جا می گذارید

 

شما ایستاده اید

در قیامت معروف و منکرهای باسمه ای

خفته در زیر چادر فواحشی مؤمن

که از پستوهای تن دادگی می آیند

و ذهن قواد شان

از عصارهء نفرت پر است

 

شما

در پیری نسل های بی امید

جوان می شوید

و بی محابا

در گورستان هر شهرستان غمزده

با دستی که چون درخت

از پایگاه سنگ پر می کشد

گیسوی دردناک مادران را می نوازید

 

نه

این شرم نیست که در رگ تان می راند

افسوس نیست که دودینهء تنفس است

حرمان نیست که پلک ها را جر می دهد

حتی حس انتقام نیست

که در میدان چروک خوردهء هر پیشانی

شعله می کشد

 

این فقط عشق است

که از پشت میله های آزادی

مرگ تازنده را

به تحقیر و تمسخر در می نگرد

 

081923