من
شهروند کشور شعرم
سیاح کوه های پر از وهم آشنا
سیاح بیشه های ابری ململ
قایق نشین رودخانهء پر واژه
رانندهء جنون
بی اختیار عاشق
مفتون ابر و دود و تخیل
تصویر های تُرد خیال آلود
در شعرکم نهفته هیاهو دارند
در سینه شان دل ضربآهنگ
توفان استعاره های خیالی است
شولای شب به تن روز
لبخند بر دو چشم فرو بسته
فریاد
در واژهء سکوت
اما، چه می شود کرد
من
شهروند کشور رؤیاها
آسیمه سر
دو چشم بیداری را
در واقعیت مظلوم متن خیابان
بر می گشایم و می بینم
یکباره در کلماتم، بجای عشق
خون کیان عاشق رنگین کمان
ابر سیاه را
پیراهن هزار رنگ وطن کرده است.
082523