شبی که

صبح اش را گم کرده باشد

سفینه ای که

راه بازگشت به زمین را پیدا نکند

کودکی که در میان گرد و خاک

دست مادرش را رها کرده باشد

 

مثل لحظه های سپید گیج

در جام پنجره های ناگشوده

 

مثل شیشه ای که فرزند سنگ است

 

مثل مردان خدائی که

به فریب خلق آمده اند

 

و مثل شاکر بودن از شبی

پر از تلواسهء لذت

که عمری دراز و بیهوده را

در حرکت مارپیچ اسپرم های شتابان

بسوی اوولی منتظر

گسیل کرده باشد

 

نه، دروغ نمی گویم

دردی است بی شفای طبیبان

نفسی که از زندان سینه خلاصی ندارد

خنده ای که با چاقو بر لب نشسته

و گاوی که خنده اش

ترانهء خدایان بی مقدار است

 

«از پله های سربالا   پائین رفتن

و به چیزی در تاریکی مست قانع شدن»

 

آی..

این بی حماسه را

در کدام شاهنامهء نابهنگام نوشته اند

که رستم اش خندان

از کنار کشتهء خویش بر می خیزد

و شغادش

پیرهن برادر را

به سودای مژده ای کور

به کنعان می فرستد؟