نشانی ام را گم کرده ام

ایستاده در وسط خیابان دنیا

میان برج ها و زمین

چیزی را به یاد نمی آورم

جز دردی که کف پایم را نیش می زند

 

از کجا آمده ام

چرا آمده ام

فرار کرده ام یا با اشتیاق آمده ام

چرا دفترچه ای را به رهگذر شتابان دادم

که مدعی بود نامم را می داند

زادگاهم را بخاطر دارد

و می تواند زادروزم را

به چند زبان تکرار کند

 

وسط هیاهو خاموش ایستاده بودم

غریبه را نمی شناختم

اما او فقط لبخندی زد و

در باد و باران گم شد

 

باد که می آید

نمی دانم دکمهء پیراهنم را ببندم  یا باز کنم

فریادها را که می شنوم

بهراسم یا خوشحالی کنم

زنی را که از روبرو می آید

دوست بدارم یا بگریزم

یادم نیست که طعم دوست داشتن چیست

با گرسنگی چه نسبتی دارد

یا با شیر

با زنی که شیرم داده

با زنی که شیرم نداده

با مردی که همچنان شیرخواره مانده

با کودکی که در چهارراه ها پیر شده

 

نه آقا

چیزی یادم نیست

نمی دانم این لباس را چه کس به تنم کرده

این کلاه را کی بر سرم گذاشته

و کدام راننده به من گفته

به مقصد رسیده ای

همینجا از اتوبوس پیاده شو.

 

092023