خسبیدن زیر پتویی

که دستی مهربان بر تو می کشد

مبادا که سرما خشک ات کند

در سفرهای بی گذرنامه

به کشور تصویرهائی

لولنده در تلی از خاکستر...

 

همچون ماهیان اوقیانوس تاریک

همچون ستارگان چشمک زن

همچون عبور شهاب های میرا از پیشانی

همچون نفسی پر از اکسیژن فرّار

که چراغ ها را روشن و خاموش می کند

با عکس های سیاه و سفید بازگشت ناپذیر

از کوهساری که عاشقان جوان

در برف اش عهد می بندند و

در تموزش وداع می کنند

از خیابان های بی اعتنا، از کوچه های راز آلود

از گورستان کوچکی در وسط کهنگی

از گورهائی که بخیال جاودانگی

در آفتاب زودگذر لمیده اند

از خانه ای پر از آلبوم های کهنه

از اطاقی که بر چهارگوشه اش

 عنکبوت های مرده تار بسته اند

و کنار پنجره اش مردی

به تماشای آسمان پیر نشسته است

 

در ستاره باران شب انتظار

پستچی رؤیا پیامی از راه شیری را

از چاک در به راهروی باریک می اندازد

 

نمی دانم بازش کنم

یا نخوانده بسوزانم اش.