ای تیغ بر گلو نهاده

که از میانه به کناره آمدی

و میزبان آقایان سر زده شدی

تا بدانی که در چاقو فلسفه ای نیست

فقط اعتراض را دوست ندارد و

شتابان و دوستانه

در خفتهء خانه ات را می کوید

 

نام ات داریوش بود و نمی دانستی

که تمام عمر میان  دار و یوش

نه این خواهی بود و نه آن

دار ات پشت در پنهان بود و

یوش ات در سطور نامه ای

که برای فروغ پست کرده بودی

 

ندانستی چرا مهرجو بودی

و در قحطی مهربانی

در جستجوی تصویری از خورشید

با هر تصویر نامکرر تکه تکه می شدی

 

نه، پناهی نیست رفیق

آسوده بخواب

که در سرزمین داریوش ها

سر که بلند کنی

در برابر دوربین های خاموش

شباهنگام بر در ات می کوبند
برای سرنگونی چراغی

که می توانستی در پستوی خانه پنهان اش داری و تو

پیرانه سر کلاه به آب سپردی و

روسری از گیسوی عشق ات برداشتی

 

خداحافظ رفیق

در آن خانهء خاموش مظلوم

دستمرد تلواسه هایت را با تیغهء چاقوئی دادند

که تارهای صوتی ات را سنتوری می کرد.

 

 101723