من با رفیق منتظرم، تاریخ
از هر دری سخن دارم
می گویم اش که بنویس
از روزگار گیجاگیج
وقتی که سندباد
از هشتیمن سفرش بر می گردد
تا در اطاق کوچک آن خانهء سپید
تسلیم میهمان غیر منتظرش باشد
و داستان مردن تلخ اش
در های و هوی بمب و موشک باران گم می شود...
وقتی که فرصتی برای عزاداری نیست
بر صفحه ها صدا و عکس حکومت دارند
باران مرگ می بارد، از غزه تا کنارهء اسرائیل
از تخت آرمیتا، تا چوبه های اعدام...
وقتی که آسمان سراسیمه
در هر چهار راه
یک دسته دخنران تک چشمی را می بیند
که روسری ها را
بر شعله های آتش می رقصانند...
وقتی که داریوش، گلویش را
بر آخرین شعاع منکسر پائیزی می بخشد
و در نفس اش چیزی
چون زخم بی مضایقه، جاری است
وقتی که آرمیتا
با یک بلیت مترو
تا آسمان شهر سفر می کند
و کودکان غزه و اسرائیل، با کودکان ایران
از رنگین کمان کودکانهء یک حادثه
تا خانهء ستارگان معطر
ره می سپارند...
وقتی که مادرانِ سراسیمه
بر نعش کودکان شان یخ می گذارند...
تاریخِ منتظر اما
بی اعتنا به این همه غوغا
در باغچه، که مثل پیرهن سهراب
آتشفشان رنگ طلائی شده ست
دست جوان شاعران گمشده می کارد
و در خطوط درهم آنها
دنیال آدرس فصل سبز می گردد
10/25/2023.