در شعر من، پروانه ای، دلتنگ رؤیاست
نشسته بر مخمل نوک تیز آرزو
پر زده در هوای گرم خیالات
تقارن ندارند واژه هاش
وزن شان نمی شود کرد اما
چندان سنگین نیستند
که پروانه به وحشت بیافتند
بر می جهد تا اوج درختان سر به زیر
در انحنای کوچک یک آه
و رنگ های بال اش را
به چشم ساحره می بخشد
خم می شود ساحره
مشتی بر می دارد از جوی آب
به هوا می پاشد و
صد پروانهء نازک دل را
در قافیه های معوج یک غزل
اسیر می کند
بال اش از بافتنی های رنگی
برای زمستان های بی برفی
برای گردشی بی خیال
در میدان شاه
در نقاره خانهء شاه عباسی
در رقص چابک پرندگان فالگیر
که در چهار باغ خزان زده
بر گل های سینی های کاردستی می نشینند
و صورت شان از خجالت سرخ است
سرخ، سرخ، سرخ
رنگ پیرهن پروانه ای که آدمی را رها نمی کند
در شعر می تابد و خیال ها را بُر می زند
و سنجاق فرو رفته در پیکرش را
لای موهای خونین اش پنهان کرده است.
110123